عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بردیا میگه....

عشق من             بردیای من... هر وقت چیزی به نظرت خوب و جالب می آد میگی: چه جالب چه خندون! روزی هزار بار به من و بابایی میگی: خیلی بدی،خیلی بدی! عمو پورنگ به من گفته عکستو برام بفرست. کدوم عکسم قشنگتره؟؟؟ من قربون عمو پورنگ میرم!! زهرا جون (مربیت)به من گفته بردی ! بیا دعواش کن. ماهی آدمو نک میزنه؟پس چرا همش دهنشو باز و بسته میکنه؟؟ چرا مادر جون رو دستش مار داره؟؟؟(اشاره به رگهای دست مادرجون) غول چه جوری رفته تو قصه؟میتونه بیاد بیرون؟ مامانی منو مثل وقتی نی نی بودم بغل کن.منو بوس کن. منو بو کن! من بزرگ...
22 اسفند 1391

یه خاطره قدیمی

پسر خوشگلم....شیرینی دنیای من.....همه ی وجودم..... فردا هفت ماهت تموم میشه و وارد ماه هشتم زندگی زیبات میشی الان چند وقته که یاد گرفتی دستت رو به وسایل بگیری و بلند بشی.خیلی خوشت میاد که می تونی بایستی.تازگیها عاشق موهات شدی.یه شونه خوشگل داری که دستت میگیری و مدام موهاتو شونه میکنی.البته شما عاشق کشیدن موهای منو بابایی هم هستی. حالا دیگه خیلی شیطون شدی.تند تند میای تو آشپزخونه و در سطل قند و برنج رو برمی داری وهمه جا رو به هم میریزی.دستت رو به کابینت و گاز میگیری وبلند میشی و تمام آشپزخونه رو طی میکنی.می ترسم آخرش بیفتی و اون دوتا دندون نازتو بشکنی. امروز اینجا برف بارید.بردمت پشت پنجره که برف ببینی.تو هم دستتو میکشیدی به شیش...
17 اسفند 1391

بهترین بابای دنیا

پسرک مهربونم... امروز میخوام از باباییت برات بگم.اول از آشناییمون: من و بابایی توی دانشگاه گیلان درس میخوندیم.بابایی یه سال از من بالاتر بود ولی بعضی از واحدهای درسیمون باهم بودیم.مثلا درس قرائت عربی که متن عربی کلیله و دمنه بود.استادمون (صفایی) تا وارد کلاس میشد میگفت :بخون طلایی جان.واین طلایی جان همین بابایی شما بود.منم عاشق صداش بودم.صدای بابایی فوق العاده مهربون، گرم و آرامشبخش بود.وقتی بابایی میخوند من تو رویا غرق میشدم.من و دوستم گلنارـ که حالا دیگه دوست نیستیم ـ خیلی بابایی رو دوست داشتیم. یه روزایی بابایی سرشو با تیغ تراشیده بود.نمی دونی چقد ناز شده بود.البته علاقه ما علاقه ی عاشقانه نبود.ما فقط ازش خوشمون میومد.... تا اینک...
17 اسفند 1391

واژه های مخصوص بردیا جوونی2

بردیا جوونم ، عزیزترین مامانی از اولین لحظه تولدت تا الان همه کارات برام شیرین و جذاب بوده، نشستنت ، راه رفتنت ، خنده هات و......از همه جذاب تر حرف زدنت.عاشق شیرین زبونیهاتم.بعضی وقتا حرفایی میزنی که شاخ در میارم که تو این کلماتو از کجا یاد گرفتی....چند روزی هست که ورد زبونت این جمله ها شده : مشترک مورد زدر خاموش میباشد چراغها را خاموش کنید. درب خورو باز میباشد. اینم کلمه های خاص خودت تربچه ی من : هاما هاماپا   هواپیما  توفولو  کوچولو سوواده جون  سودابه جون ششمیر  شمشیر مارلومک  مارمولک خوش میذگره  خوش میگذره شغلم  شلغم هه ذره  یه ذره ...
9 اسفند 1391

درد دل6

  سلام عزیزترینم , ماه من عزیز دلم چند روز پیش , یعنی سه شنبه , از لحظه ای که بیدار شدی شروع کردی به گریه که امروز  مهد نمیرم.امروز مدرسه نرو.پیش من دراز بکش کتاب بخونیم.منم همه کارام کنار گذاشتم و نشستم واست کتاب خوندم.شعر خوندم و بازی کردیم.حدود ساعت ده بود که بابایی زنگ زد و گفت که قراره برن راهپیمایی و زودتر میاد خونه ولازم نیست که ببرمت مهد.وقتی بهت گفتم یه عالم خوشحال شدی و بالا وپایین پریدی.میگفتی اخجون تعطیلم .. تعطیلم.....اما یک ساعت بعد بابایی زنگ زد و گفت : راهپیمایی زود تموم شده و نمیتونه بیاد. ای خدا....مادر.. نمیدونی چقدر حال هردومون گرفته شد.چقد گریه کردی.چقد از من ناراحت شدی.همش میگفتی : خودت که گ...
9 اسفند 1391

شاعر کوچولو

مامانی جونی آخه تو چقد شیرینی، چقد بلایی.فدات بشم. هر شعری بهت یاد میدم یه جور دیگه در میاریش.تازگیها                                      خودت شعر میگی.   اینم یکی از شعرهای معروف شما:     بستنی........بستنی بستنی آی بستنی دبیا(بردیا) تورو بخوره؟؟؟؟؟؟؟ آره آره   عاشقتم عشق من     ...
9 اسفند 1391

درد دل 5(کمی با تاخیر)

سلام ماه آسمون من فرشته ی زمین من شاهزاده ی خونه ی ما                            مامانی جونی منو ببخش که خیلی وقته چیزی برات ننوشتم.آخه اینروزا حسابی سرمون شلوغ بود.تازه ! اینترنتمونم قطع بود.وقتی از خونه ی مامان جون اومدیم , دایی علی و خاله فاطی هم با ما اومدن.روزایی که اونا بودن , همش دنبال خونه بودیم. تا اینکه یه خونه ی مناسب پیدا کردیم.بعدش هم مامان جون و خاله حاتی اومدن.همه دور هم بودیم.از خونه ی سلطانزاده اثاث کشی کردیم وبه این خونه اومدیم.نمی دونم وقتی بزرگ بشی اونجا رو یادت میاد یا ن...
9 اسفند 1391