عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

تولد 9 سالگی بردیای من

سلام بردیای من پریروز تولد تو بود...بهترین روز زندگی من...روز شیرین مادر شدنم.هیچ وقت اولین لحظه ای که دیدمت فراموشم نمیشه.اون دستای کوچولوت که به طرفم دراز میشد و اون چشمای نازنینت که موقع شیر خوردن بهم دوخته میشد...عزیزترینم تولدت بهترین و شادترین روز منه...مبارکمون امسال بالاخره تونیستیم تولدت شمال باشیم.خونه مامانجون.واسه تولدت دوستاتو دعوت کردی و بیصبرانه منتظر بودی تا بیان و چون دوستاتم اینجا خونه ی مادربزرگاشونه همش نگران بودی که نیان...ولی بالخره سه چهارتاشون اومدن و تولد خوبی شد و خیلی بهت خوش گذشت... امسال شدیدا تب فوتبال و پرسپولیس و البته کریستین رونالدو داری.ما هم این دوتا تم رو قاطی کردیم و تولدتو گرفتیم که خیلی دوست داشت...
29 خرداد 1398

عکس یهویی

این عکس رو وقتی گرفتم که داشتم بچه های کلاس خودمو میبردم باغ ملی واسه عکس فارغ التحصیلی و شما رو دیدم در این حالت که تیم کلاس ششم رو تشویق می کردی ...
6 خرداد 1398

سنتور

✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ بالاخره موفق شدیم بذاریمت کلاس موسیقی.سنتور انتخاب ما و شما... تو این عکسا اماده شده بودی که بری افطاری مدرسه تون.بعد سه روز مریضی و مدرسه نرفتن...
6 خرداد 1398

بالاخره برف....

H. Seyedzadeh: سلام پسرای من.... بالاخره روز دوشنبه 15 بهمن برف اومد و ما سه شنبه و چهارشنبه تعطیل شدیم.شنبه هم که وفات حضرت زهرا بود شد پنج روز تعطیلی...نی نی عمه عاطفه هم بدنیا اومد.آرشیدا خانوم.خیلی نازه...توی این هفته ای که گذشت اتفاقهای خوب و بد زیادی افتاد که مجال نوشتنشو ندارم....دوستتون دارم....قلب مال شماست... ️ ️ ️ اینم آرشیدا جون اینم بهراد در شهربازی ...
20 بهمن 1397

بردیای کتابخون

پسر کتابخونم به خاط اینکه هم خودش کتاب میخونه هم دوستاشو تشویق کرده و بهشون از کتابخونه خودش کتاب میده تشویق شده این هم جایزه پسر گلم بردیا جان که علاوه بر اینکه خودش به کتابخوانی علاقه زیادی داشته و از هر فرصتی برای مطالعه استفاده می کند... همڪلاسی هایش را هم به مطالعه علاقه مند کرده و از کتابخانه ی شخصی خود به دوستانش کتاب امانت می دهد. آفرین بردیا جان....موفق باشی گلم و تشڪر از جناب آقای گزوکی و توجه ایشان به این امر خیلی خوب ...
2 بهمن 1397

بردیا...

بردیای زیبای من... فردا جشن قرآن دارید...اخه تو کی کلاس سومی شدی قلب جان...الان داری ضرب حفظ میکنی.برات دفتر ضرب درست کردم که خیلی دوستش داری.هر شب با هم تمرین ضرب میکنیم که برات خیلی جذابه و دوست داری.این روزا یه کم بلا شدی.ورد زبونت شده باهات قهرم....البته قهر نمیکنی فقط میگی...تو اللن دیگه بعترین کمک من هستی.همین چند روز پیش من و بابایی ضمن خدمت داشتیم که بابایی مدرس بود و باید هردو میرفتیم.تو دو روز پشت سر هم از بهراد نگهداری کردی اونم به نحو احسن.هر روز چهار ساعت تنها بودین.رابطه ات با بهراد که بی نظیره.تو بهترین داداش بزرگ دنیایی دنیای من... عاشقتم..... بردیا... ...
2 بهمن 1397

عکسای این روزا

این روزها عصرهای قشنگی با هم داریم.بابایی شیفت ظهرن و داداش بردیا هم عصرها کلاس داره.من و شما تنها میمونیم و با هم تو حیاط چایی میخوریم.و شجریان گوش میدیم.شما عاشق اهنگ غوغای عشقبازانی و منم عاشق شور و هیجان شما.گاهی هم من حافظ میخونم و شما ساکت گوش میدی و چون لحنم برات عجیبه میپرسی :مامانی چرا نماز میخونی؟؟؟ با هم صدای پرنده ها و باد رو گوش میدیم و کیف میکنیم.خلاصه که شکر خدا که شما رو به ما داد عشق جان.زندگی جان عکسهای خوشگلای من                                 ...
2 بهمن 1397

شمال...تابستان 97

خوشگلای مامان... امسالم مثل سالهای قبل یک ماه از تابستون خونه ی مامانجون بودیم البته یک ماه کامل نشد.و به خاطر کار بابایی زودتر برگشتیم بابایی گفتن که بیشتر بمونیم ولی من دوست نداشتم باباتون تنها برگردن و توی خونه تنها باشن....خلاصه خونه مامانجون خیلی به شما دوتا خوش میگذره.بهرادم که همش با خاله فاطی و مامانجون بازی میکرد و بردیا جانمم و از ساعت سه تا سات ده شب توی کوچه با دوستاش بازی میکرد و از درختهای لب رود خونه گردو میچید و دستاشم حسابی سیاه شده بود.امیر رضا دوست صمصمی بردیاست و بردیا واقعا عاشقشه و هر روز دلش براش تنگ میشه.الانم کارمون شده هر روز تماس تصویری با فاطی و بقیه و این دلخوشیمونه....     &nb...
17 شهريور 1397