عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

تولد آقا کوچولو...بهراد

بهراد شیرین من... سیزده مهر تولد یک سالگیت رو کنار عمو شفیعی خاله مینا و شهریاز و همایون نازنین جشن گرفتیم.چقدر زود یک سال گذشت.تو با اومدنت زندگی مارو شیرین تر کردی جان دلم.از خوبیها و شیرینیهات هر چی بگم کم گفتم.فوق العاده آروم و صبوری.گل ناز من وجود نازنینت تا الان هیچ زحمتی برای من نداشته.توی این مورد برعکس بردیا بودی چون بردیا جونم خیلی نق نقو و گریون بود یک هفته مونده به یک سالگیت راه افتادی درست مثل داداش بردیا.الان هفت تا دندون داری و بلدی بگی دادا , ماما ,م م , ب بو... و یه سری دیگه از همین صداها.شدیدا قلدری و امکان نداره کسی بتونه بهت زور بگه.یکسره هم کنترل دستته و اشاره میکنی که برات آهنگ بیاریم.عاشق کلیپ های عمو پورنگ...
13 آبان 1395

مامانی گیج می شود....

تا الان این وبلاگ مخصوص بردیا بود.اومدم یه وبلاگم واسه بهرادم ساختم که وقتی بزرگ شد فکر نکنه مامانی فقط بردیا رو دوست داشته.بعدش دیدم اینجوری هم واسه خودم سخته هم اینکه خیلی از مطالب و عکسها و ماجراها مشترکه پس چه کاریه دوتا وبلاگ..بنابراین با اجازه بردیا جون از این به بعد وبلاگ مال هر دو داداشه.ولی ظاهر و قالب وبلاگ همونجور که بود مختص شاخ شمشادم آقا بردیا... امیدوارم هر دو از مادر راضی باشید.سعی میکنم خاطراتتون رو اینجا ثبت کنم تا در آینده از خوندنشون لذت ببرید و بدونید چقدر من و بابایی عاشقتونیم....من با خودم درگیرم...فکر میکنم آدم اگه هزار تا بچه داشته باشه همشونو اندازه هم دوست خواهد داشت ولی در عین حال معتقدم بچه اول یه چیز دیگه ...
12 تير 1395

تولد ماه من

پسرکم... امسال تولدت رو دوبار گرفتیم ولی ساده.یکبار که همون روز تولدت بود و ما برآباد خونه عمه معصوم بودیم.یه کیک کوچولو پختم و شما شمعتو فوت کردی.صبحش واکسن زده بودی و تب داشتی با اینهمه خیلی بهت خوش گذشت و با تمام سادگیش تولدت رو خیلی دوست داشتی چون کنار مصطفی جون پسر مه ات بودی و همچنین عمه مریم و عمه عاطفه و دایی علی.تولد بعدیت رو چند روز بعد گرفتیم با کیکی که باز هم بن تنی بود و اینبار فقط دوستانت رو دعوت کردم وخیلی خیلی بهتون خوش گذشت.همش بازی کردین و بالا پایین یریدین.بستنی و پف فیل خوردین و شاد شاد بودین.کادو هاتم خیلی عالی بود و خیلی دوست داشتی.دست همه درد نکنه.حالا بریم سراغ عکسها ...
12 تير 1395

تولد آقا کوچولو

پسرک نازنین من...بهرادم روزی که تصمیم گرفتم کودک دیگری داشته باشم اصلا باور نمی کردم که بتونم اون رو هم به اندازه بردیا دوست داشته باشم , اما خدا تو رو آنقدر مهربون آروم صبور و دوست داشتنی آفریده که نمیشه عاشقت نبود , اونم درست به اندازه بردیا..تو در بیمارستان امام حسین مشهد به دنیا اومدی.اسم خانم دکتری که به دنیا اومدنت رو برام آسونتر کرد , دکتر طوبی موقر مقدم عزیز بود.با اینکه بدون تحقیق قبلی رفتم پیششون ولی فوق العاده ازشون راضی بودم.کارشوم و مهربونیشون عالی بود.تو ظهر به دنیا اومدی.وقتی اولین بار دیدمت سفید سفید بودی.دکتر تو رو به بقیه نشون داد و گفت ببینین چقدر سفیده.وقتی اولین بار بهت شیر دادم با خودم گفتم چقدر شبیه بردیا.بردی...
11 تير 1395

درد دل 28

  عشق من.... خدا می دونه چقدر دوستت دارم و بهت افتخار میکنم.تو محبوب بی نظیر قلب منی.پسرکم نوشتن رو فراموش کردم.نمی دونم از کجا بنویسم.متاسفانه پدر بزرگ مهربانم برای همیشه از پیش ما رفت.من خاطرات شیرین زیادی باهاش داشتم.تو هم خیلی دوستش داشتی و وقتی بهت گفتم آقاجونم حالش بده و ممکنه از دنیا بره خیلی ناراحت شدی و گفتی مامانی تو رو خدا به من چیزی نگو.هر وقت می رفتیم خونشون آقاجون با ادا اطوار برات اینگلیسی حرف می زد و تو کلی کیف می کردی.همیشه واسه علی رضا تعریف می کرذی.امیدوارم حالا که واسه خودت مردی شدی و داری این مطلب رو م یخونی آقاجونم رو به یاد داشته باشی و یه فاتحه براش بخونی....مرگ تلخه پسرم ولی حقه... این روزا...
1 تير 1395

تولدت مبارک

جان جان جان تولدت مبارک پسرک نازنینم شش سالگیت مبارک. دوتا از دندونات افتاده.واکسن شش سالگی رو هم زدی.روز شماری میکنی واسه مدرسه... پ ن : خلاصه و مفید...مامان بی حوصله                                                                                                         &...
29 خرداد 1395

بدون عنوان

بهترین پسر دنیا.... عزیزکم نمی دونم چرا وبلاگ نویسی اینقدر برام سخت شده.شاید تقصیر موبایل و اینستا و تلگرامه شایدم تقصیر اون نرم افزار کم کننده حجمه که دیگه فعال نیست..نمی دونم.بهرحال اینو بدون که دلم میخواد که برات بنویسم ولی ... حالا دیگه مردی شدی واسه خودت.دوتا از دندونای شیریت افتاده.که اولیش رو شمال مامانجون واست کشید.دومیشم خودش افتاد.صبح داشتی مسواک می زدی که یهو شادی کنان دندون افتاده رو نشونمون دادی.دو شبه که با بهراد تو اتاقت میخوابی.بدون کوچکترین اذیتی.طبق معمول همیشه که برات کتاب میخونم و میخوابی این دو شبم با هم قصه خوندیم و بعدش راحت خوابیدی.بهرادم کنارت میخوابه و تو به قول خودت مواظبشی.یکبار هم تا صبح بیدا...
14 ارديبهشت 1395