عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

مرد بزرگ خونه ✿◕ ‿ ◕✿ یک پدر نمونه

همسر عزیزم، همدم تنهایی ام، به وسعت قلب مهربانت دوستت دارم.  همسر عزیزم! نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را، نمی دانم که حس کردی سکوتم را ولی دانم که می دانی من عاشق بودم و هستم. وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم. عزیزم همیشه عشق من هستی و خواهی بود.  در روز مرد هدیه ام برای تو قلبی است که تا ابد می تپد. مهربانم برای بردیا بهترینی.مهربانترین بابای دنیا روزت مبارک سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود پدرم... ...
22 ارديبهشت 1393

بابایی جووووون...

  بردیا جووووونم.....                                                                       بابایی رفت فریمان. ..به علت پایین بودن شدید سرعت اینترنت و سر و صداهای فراوان اینجا ، بابایی برگشت خونه خودمون تا بتونه تمرکز کنه و کارهای پایان نامه اش انجام بده .جاش خیلی خیلی خالیه.الان سه روزه رفته....
15 تير 1392

بابایی

 پدر ای چراغ خونه ! مرد دریا ، مرد بارون ..... با تو زندگی یه باغه ، بی تو سرده مثل زندون ..... هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها .... هنوزم اگه نگیری ، دستامو می افتم از پا... ایمان دارم بهترین پدر دنیا هستی و خواهی بود برای بردیا همانطور که بهترینی برای مـــن... عزیزترینم ؛ دوستت داریم . . . من و بردیا عاشقانه تا دنیا دنیاست دوستت داریم . . عاشقتم.. عشق همیشگی من.. چنان کوهی سترگ پیوسته پناهگاهم بودی.. وهمواره مثل خورشید به زندگیمان گرمی بخشیدی... از رنجی که به بهانه خوشبختی مان تحمل میکنی شرمنده ام... ه...
1 خرداد 1392

بهترین بابای دنیا

پسرک مهربونم... امروز میخوام از باباییت برات بگم.اول از آشناییمون: من و بابایی توی دانشگاه گیلان درس میخوندیم.بابایی یه سال از من بالاتر بود ولی بعضی از واحدهای درسیمون باهم بودیم.مثلا درس قرائت عربی که متن عربی کلیله و دمنه بود.استادمون (صفایی) تا وارد کلاس میشد میگفت :بخون طلایی جان.واین طلایی جان همین بابایی شما بود.منم عاشق صداش بودم.صدای بابایی فوق العاده مهربون، گرم و آرامشبخش بود.وقتی بابایی میخوند من تو رویا غرق میشدم.من و دوستم گلنارـ که حالا دیگه دوست نیستیم ـ خیلی بابایی رو دوست داشتیم. یه روزایی بابایی سرشو با تیغ تراشیده بود.نمی دونی چقد ناز شده بود.البته علاقه ما علاقه ی عاشقانه نبود.ما فقط ازش خوشمون میومد.... تا اینک...
17 اسفند 1391
1