عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

به نام او...

به وبلاگ هســـــ♥ــ♥ـــتی مامان و بابا

  

خوش آمدید

                           بهراد   بهراد           

             

 

 

سال تحویل1399

اولین سالی ڪه فریمانیم..... خوشگلای من...امسال به خاطر شیوع ویروس ڪرونا مجبور شدیم خونه بمونیم.از چهار اسفند تعطیل شدیم و معلومم نیست تا ڪی قراره خونه بمونیم.... انگار آسمونم دلش واسه من سوخته ڪه یڪسره داره میباره... ...
4 فروردين 1399

تولد بهرادم

پسرک نازنین من چهارسالگیت مبارکم.مهرماهی مهربون من دنیا دنیا عاشقتم.همه ی زندگیمی بهراد من.شیرین زبون من.عاشقتم.هر روز مدرسه رو به عشق لحظه ای که نیرسم و خونه تو با اون لبخند همیشگیت سلام میکنی و بغلت میکنم میگذرونم....بی نهایت عاشقتم...دنیام با تو بهشته نفسم... ...
16 مهر 1398

تولد بابایی

عزیز تر از جانم... بردیای من... بهراد من... امسال هم مثل چند سال گذشته تولد بابایی خونه مامانجون بودیم.یه کیک کوچولو پختیم و با مامانجون و فاطی و حاتی و رضا رفتیم سیاهکوه و لب اب نشستیم و جشن گرفتیم.خیلی ساده بود و خیلی خیلی خوش گذشت... خدا بابای مهربون و بی نظیرتون رو واسمون نگه داره که نفسم به نفسهاش بنده.. ...
6 شهريور 1398

دریا و سورتمه سواری

سلام پسرای ناز من دیروز با خاله فاطی رفتیم هشت پر سورتمه سواری.فاطی و بردیا سوار شدن و ما تماشا کردیم.از اونجا هم رفتیم لب دریا.قبل از دریا بهراد گفت به من اصلا خوش نگذشته.بابایی هم براش یه توپ بادی بزرگ خرید.بعدشم برامون پاچین سوخاری با نون بربری گرفت و حسابی خوردیم.روز خیلی خوبی بود و به شما مخصوصا بردیا خیلی خوش گذشت.این روزا رضا هم اینجا خونه ی مامانجونه و بهراد یکمی باهاش درگیره.البته ایندفعه از دفعه قبل خیلی بهتره ولی بازم یه خورده حساسه چون هرچی بر میداره رضا هم همونو میخواد.مخصوصا لگوهاشو.ولی در کل باهم خوبن.تازه هم یادگرفتن باهم بازی کنن.بردیا هم که کوچه کمتر میره و بیشتر مشغول والیبال بازی کردنه...خلاصه که شکر خدا که شما دوتا رو د...
5 شهريور 1398

عصرهای تابستان منو بهرادم

بهراد مهربونم... این روزها ماه های اخر سه سالگیتو میگذرونی.بی نهایت مهربون و دلچسبی.البته یه کمی هم قلدری هر روز عصر داداشی و بابایی میرن پارک جنگلی والیبال بازی میکنن و شما پیش من میمونی و میگی می خوام مواظب مامانم باشم.مامان فدات بشه مهربونترین بچه ی دنیا.تو حیاط خلوت برات ماسه ریختیم و عصرها اونجا بازی میکنی بعدشم دوچرخه سواری و آب بازی تو حیاط.مدام هم میگی چقدر خوش میگذره دوتایی.الانم تو حوضی و یکسره صدام میکنی.گاهی وقتا از بس صدام میزنی و از پرحرفی هات سردرد میگیرم ولی بازم خدارو شکر میکنم که هستی سالمی و باهوشی....عاشقتم...خوشحالم که تو رو به دنیا آوردم...بی تو خانوادمون خانواده نبود.... ...
24 تير 1398