ما اومديم...
سلام....سلام
شيرين عسل من، شاه پسر من، بردياي من...
دوستاي گل و مهربونم...
واااااااااااي چقدر نبوديماااا.چقدر دلم تنگ شده بود.چه اتفاقايي توي اين مدت افتاده و من ننوشتم.فكر نميكردم تلفن و اينترنت گرفتن توي اين خونه اينقدر طول بكشه.بهر حال تموم شد و ما از امروز كاملا فعال و پر انرژي با شما هستيم... برديا جونم، شما ديگه ماشالا مردي شدي واسه خودت.ديروز براي پيش 2 ثبت نامت كردم و ايشالا از چهار مهر بايد بري سر كلاس.با اينكه من و تو خاطره خوبي از مهد كودك نداريم ، ولي خوشبختانه تو خيلي ذوق داري نمي دونم تا آخر همينجور ميموني يا نه.مهد شادي.جاي قشنگي بود و مربي هاي خوبي هم داشت.اميدوارم بهترين لحظه هارو اونجا بگذروني جان دلم.
از تولدت دو ماه و بيست و سه روز ميگذره و من نتونستم اينجا بهت تبريك بگم.اما يه جشن كوچولو و خوشگل واست گرفتيم.كيكت رو خودت انتخاب كردي و خيلي دوسش داشتي
يك ماه شمال بوديم كه خيلي زود گذشت.عاشق دريا شده بودي و وقتي پات مي رسيد لب دريا نميدونستي چيكار كني .ماسه بازي يا شنا يا ...
از بس كه حرف زياد دارم نمي دونم كدومو بنويسم.فعلا همينا بسه.چندتا عكس ازت بذارم تا دوستامونم ببينن شما چقدر بزرگ شدي ماشالا