درد دل 19
پرستوی ناز من...
جونم برات بگه که : امشب قراره راه بیفتیم.میریم خونه مامان جون.بالاخره انتظار اون طفلکا به سر میاد.قراره از مسیر جنگل توسکستان بریم.توی گوگل ارث دیدیمش خیلی قشنگه.البته به مامان جون اینا نگفتیم که امشب راه میفتیم.آخه بابایی به خاطر پایان نامه اش قرار نبود با ما بیاد ولی حالا جلسات دانشگاه تعطیل شده و ما میتونیم با هم باشیم.راح شدم.واقعا نمیتونستم تصور کنم چندین روز بابایی رو نبینم.خیلی خوشحالم هم به خاطر تو هم به خاطرخودم.برای تو جدا بودن از بابایی خیلی سخته .مخصوصا این روزا که تو ییکسره به پاهای بابایی آویزونی و میگی منم با خودت ببر...
تازگیها هر چی که دم دستت باشه میبری و پشت مبلها قایم میکنی.کتابا،کنترل ها،خوراکیهات و...هر چی که ببینی.وقتی هم ما دنبالش میگردیم میگی نگران نباشین من یه جایی گذاشتمش...
وقتی کار بدی میکنی میگی: مامانی ببخشید.آخه من حواسم پرته...
یا وقتی داد میزنم که : کی این کارو کرده؟؟
میگی: من نبودم که.من اسمم بردیاست.اونی که این کارو کرده اسمش پردیاست...
هر روز باید دوسه ساعت باهات مغازه بازی و پلیس بازی کنیم.دیروز واسه خودت پاسگاه درست کردی و میگی من رئیس پلیسام.منم دیونه کردی از بس شدم جناب دزد و همکار دزد و همکار پلیس و پلیس ضعیف..یه لحظه که خودت مشغول بودی و منوفراموش کرده بودی رفتم سراغ کامپیوتر.چند دقیقه بعد صدای گریه ریز ریزتو شنید.خوب گوش دادم داشتی با خودت میگفتی: من انقد اینارو دوست دارم.انقد بوسشون میکنم.انقد باهاشون بازی میکنم ولی اینا همش سر کامپیوتر لب تاب....کامپیوتر لب تاب...
این روزا ورد زبونت شده: مامانی واقعا کسی بلد نیست مثل خودت غذا خوشمزه بپزه.هرجاهم که میریم اول در گوشم میگی: مامانی فقط غذای خودت خوشمزه است.غذای اینا خوب نیست...
شیرین زبون من ، الان که سه سال و ده روزته،تمام کلماتی که میشنوی به ذهن میسپری و درست تلفظ میکنی فقط عشق من نمی تونی بگی نشستن...همش میگی نتستن.و تمرین گفتن این فعل کلی باعث تفریح و خندهات میشه...
فدات بشم عروسکم...
اینم عکست تو جشنواره نی نی وبلاگ...
پسرکم امیدوارم همیشه جز برنده ها باشی...