درد دل 24
پرنده ی کوچک من...گل زیبای من...
عشق ماندگار من...بردیای شیرین زبون من...
سلام.چطوری؟ امیدوارم چرخ روزگار بر وفق مراد تو بچرخه.این روزهای من و بابا پر شده از شیرین زبونیهای تو ،از مهربونیهای تو و از سوالهای پی در پی تو.روزی هزار بار منو بابایی رو میبوسی و مدام اصرار داری که بهت نگاه کنیم.هرچیزی که میخوای تعریف کنی باید کامل توی صورتت نگاه کنیم و هیچ کاری هم نکنیم.از صبح تا شب هم مشغول تعریف کردن داستانهای عجیب و غریبی.هر شب ، به قول خودت ، ده تا خواب میبینی و تا شب تعریف کردنشون طول میکشه.خوابهاتم که تموم میشه از زمانی که بزرگ بودی و من و بابایی کوچیک بودیم برامون حرف میزنی
اون وقتا که من بزرگ بودم،یه روز یه خانومه به من زنگ زد،من بهش گفتم که اشتباه گرفتی.بعد عصبانی شدم و شمشیرمو برداشتم و دنبالش کردم.بعد یه موتور قرض گرفتم و دنبالش کردم.موتورم خراب شد یه ماشین آتیشی پیدا کردم و بالاخره دستگیرش کردم و بردمش دادگاه و قاضی شدم و انداختمش زندان...هنوزم زندانه...
دیشب خواب دیدم با باباجون رفتم ماهیگیری.من ده تا ماهی خیــــــــــلی بزرگ گرفتم .باباجون سه تا ماهی کوچولو...شما و بابا و فاطی و مامان جون هم همراهم بودینا...
بازیهاتم همچنان دزد وپلیسه و من دزد وشما پلیس و...تازگیها هم امام علی میشی و من دزدم و با شمشیر خیـــــــــــــلی تیزت فرق سرمو نصف میکنی...و یا امام حسین میشی و تمام دشمنها رو که من باشم، میکشی...
خیلی خیلی نسبت به باباجونت حساسی و کسی نباید درباره ی ایشون حرفی بزنه که حسابی به شما برمیخوره.یه روزمادر جون برای بابایی درباره آقای پیری صحبت میکردن که مرده وبابایی به یادش نمی آورد.مادرجون گفتن : همون که موهاش سفید بود وموتور داشت...وشما سریع رفتی جلوی مادرجون ودست به کمرزدی وگفتی : مادر جون! باباجون منو گفتین؟؟؟؟؟کلی همه به این قیاست خندیدیم...
هرجا که میریم, یا تلفن که زنگ میزنه , فوری خودتو اینجوری معرفی میکنی: بردیا پلیس هستم, قهرمان دنیا...فدات بشم من...
این روزا برای رفتن به مهد خیلی منو اذیت میکنی.هفته صبح که بابایی میبردت ,خیلی راحت بدون گریه و خیلی سرحال میری...اما هفته ظهر که من سات یازده میبرمت, دلمو با حرفات خون میکنی.منم که حساس!!!!!!!!!!!!!!! تا شب دیگه افسرده ام...
من اصلا از مامانایی که بچه هاشونو میبرن مهد متنفرم!!!
من از مهد کودک خسته شدم!!!
من بچه های جدیدودوست ندارم!!!
منوبا خودت ببر دیگه!!!
من همین جا تنهای تنها میمونم تا باباییم بیاد!!!
خب یه پرستار قوی برام پیدا کن که من توی خونه بمونم اونم مواظبم باشه!!!
بهت میگم:مامانی" متنفرم" یعنی چی؟؟ میگی:یعنی اصلا اصلا دوست نداشتن
نمیدونم چیکار کنم....غیر این اذیتها دیگه هیچ اذیتی نداری...واقعا یه پسرنمونه ای.همونی که من میخواستم.بینهایت مهربونو با احساسی ولی در عین حال خشن ومردانه رفتار میکنی.خیلی مؤدبی و هرجا که میریم ، مهمونی ها ، خونه ی همکارام و جاهای دیگه ، باعث افتخارمنی.هر بچه ای که بیاد خونمون در نهایت سخاوت اجازه میدی که با اسباب بازیهات بازی کنه.ولی به بعضی از وسایلت حساسی و اونارو به کسی نمیدی.مثلا دیشب که شهریار میخواست لب تابتو برداره گفتی : نه شهریارجون.اجازه نیست.آخه لبتابم خیلی خیلی حساسه.من از این رفتارت خوشم میاد.از اینکه برای خودت محدوده ای داری که کسی رو بهش راه نمیدی و از اینکه کاملا تسلیم نیستی یا کاملا غالب...
تازگیها به بابا اسفنجی و مستر بین و پاندای کونگ فو کار و عمو پورنگ معتاد شدی.دارم اول رو خودم و بعد روی تو کار میکنم تا بتونی ترک کنی.میگم اول رو خودم چون با کوچکترین گریه و بغض تو تسلیم میشم و طاقت مقاومت در برابر ناراحتی تورو ندارم.می دونم که خیلی بده.واسه همین تو ترکم....
خدایا پاره ی تنم رو خوشبخت و سربلند و سلامت و شاد نگه دار.....
این رنگبندی متن کار خود آقا بردیا پلیسه.....
اینم گلکم در ظهر عاشورا:
اینجا هم به من گفتی که اگه با من بازی نکنی منم میرم میخوابم.بعدم رفتی پتو آوردی و اینجوری خودتو به خواب زدی...دورت بگردم شیرینم
اینجا هم دوتا گل من مشغول گردو بازی:
تو زنــــــــــــــــــــــدگی منــــــــــــــــــــــــــي