آخرین پست 91
بردیایی من...
بلاخره انتظار به پایان رسید.زمستون تموم شد و بهار از راه رسید.من و بابایی سه روز آخر سال رو مرخصی گرفتیم و جمعه راهی بهشت من , یعنی گیلان میشیم.دلم داره پر میکشه.تو هم خیلی مشتاق و هیجان زده ای.
اما اخبار هفته ای که گذشت:
متاسفانه شما این هفته به شدت مریض شدی.تب شدید.مامانی , الهی فدات بشم.تمتم گوشت تنت آب شد.دو بار بردمت دکتر.گفتن سینوسات عفونی شده.چرک خشک کن قوی دادن.امروز یه کم بهتر شدی.سه شب تمام از ترس اینکه تبت بالا نره, نخوابیدم.شیفت صبح هم بودم.توی مدرسه همه سعیمو میکردم که حواسم به تو پرت نشه ولی مگه میشد.دو روز مرخصی گرفتم ولی بازم دلم برات کباب بود.مامانی,حاضرم بمیرم ولی تو رو مریض نبینم.خدا رو شکر که حالا بهتری.
امروز رفتم آرایشگاه خودمو خوشگل کردم.موهامو رنگ کردم.آرایشگر به این خوبی من ندیده بودم.خیلی با انصاف بود.میگفت برام فقط رضایت خدا مهمه..واقعا تو این دوره زمونه بعیده...
راسسسسسسسستی
موش موش من ....شما داری باسواد میشی.بابایی برات بن بن بن گرفته.این روزا با اینکه مریض و بی حوصله بودی اما این کلمه هارو یاد گرفتی : آب...گل...مو...دست...پا...توپ
دیشب که داشتم این مطلبو مینوشتم یه دفعه متوجه شدم دوباره تب کردی.سریع بردیمت کلینیک سلامت.دکتر گفت چیز مهمی نیست.الان تو بغلم نشستی و داری به حرفام گوش میدی شکر خدا حالت خوبه.
خدایا شکرت
اینم آخرین ورِِِژن بردیایی