پسرک بازیگوش من..
شیرین شیرینا سلام...
الان که داری این پست رو میخونی چطوری؟؟ چه کاره ای؟؟....کاش میتونستم به آینده سفر کنم و یه لحظه تورو در حال خوندن وبلاگت ببینم...یا تورو با زن وبچه ات
دیروز که از مدرسه اومدم، بعد از نهار هرکاری کردم نذاشتی بخوابیم.خودتم نخوابیدی.یه کم سرت غر زدم و بعدش از جام بلند شدم و کارهامو انجام دادم و به مینا جون اس دادم که باهم با پسرامون بریم پارک.چون بابایی کارداشت ونمیخواست بیاد بیرون.اما مینا گفت که دلش درد میکنه و نمیتونه بیاد.نا امید شدم وبه همکارام پیام دادم که با اونا بریم بیرون ولی اونا هم یکی شون خونه نبود و یکی شون مهمون داشت
اما .... بازهم همین بابای فداکار دلش به حال ما سوخت و مارو برد پارک جنگلی...بساط عصرونه و چایی و تخمه پهن کردیم و بابایی مشغول تصحیح ورقه شد و من وشما رفتیم شهربازی و شما تمام وسیله هایی که مناسب سنت هست شدی و کلی کیف کردی................
بعدش بستنی خریدیم و رفتیم پیش بابایی و شما با بستنی به قول خودت لباساتو به گند کشیدی
با کلی بدبختی تمیزت کردم و باهم رفتیم طرف تاب و سرسره ها.نمی دونم اون فرمون آبی یادت مونده یا نه.توی یکی از پست ها عکسش هست...رسیدی به فرمون...یه دختر کوچولو روش نشسته بود.دستاتو زدی به کمرت و بهش گفتی : دختر خانم این فرمون که مال شما نیست .مال همه بچه هاست و اول هم مال منهدختره طفلکی.سریع پاشد و رفت.البته من یه کم دعوات کردم چون باید منتظر موندن رو یاد بگیری...اما از اینکه اینقد خوب از پس خودت برمیای کیف کردم.....خلاصه کلی رانندگی کردی و بعد تصمیم گرفتی بری سرسره بازی و منو مجبور کردی که همینجا کنار این فرمون آبی بشین تا کسی سوارش نشه و من هم چاره ای جز اطاعت نداشتم شما رفتی بالای سرسره ها وهی منو صدازدی و هی گفتی مامانی مواظب فرمونم هستی ....یه میله هایی هست که بین سرسره ها مثل تونل میذارن...رفتی سراغ اونا...فاصله این میله ها نسبت به پارکهای دیگه خیلی بیشتره.اما شما با آرامش و دقت و اعتماد به نفس کامل داشتی رد میشدی.یه لحظه که میخواستی از احوالات فرمون آبی باخبر بشی و به من نگاه کردی ، اون پای نازنینتو جای بدی گذاشتی و افتادی.منو میبینی.از ترس مردمتمام تنم میلرزید و تو هم بین زمین وهوا توی اون تونل مونده بودی که یه دفعه یه آقایی اومد توی تونل و تورو بغل کرد و آورد داد به من.حالا این آقا کیه ؟؟ بابای همون دختری که از رو فرمون بلندش کردیفدات بشم الهی کلی گریه کردی و منم همراهیت کردمخدارو شکر که چیزیت نشد.گریه ات هم از درد نبود.گریه میکردی که : من چرا نتونستم رد بشم.همش میگفتی : نشد که نشد..قربون اون قیافه ی شکست خورده ات بشم من بهت گفتم میخوای دستت و بگیرم از اونجا رد بشی؟ گفتی : نه اصلا نمیشه.باید بزرگتر بشم خودم از اونجا برم
اینم ماجرای دیروز ما.....امروزم با همکارام میخوایم بریم توت بخوریم...جای همه خالی.