درد دل 18
سلام به نفس مامانی...
نمی دونم از کجا بگم.کلی حرف تو سرم بودا...
این روزا به ما خیلی خوش میگذره.از صبح تا شب مشغول بازی هستیم و شما اصلا قبول نمیکنی که یه لحظه انتراکت بدی که من به کارام برسم.یا ماشین بازی یا مغازه بازی یا نقاش و بن بن بن...
البته اگه بخوام بگم که امروز بیشترین کاری که انجام دادی چی بوده ، باید در یک جمله خلاصه کنم : بوسیدن من...اونم چه بوسیدنی.با تمام قوا.. نمی دونم چرا هزار بار ازم پرسیدی : مامانی جونی منو دوست داری؟؟منم هربار با هزاران کلمه محبت آمیز گفتم : آره عزززززیزم...اما باز پرسیدی.امروز تکیه کلامت شده مامانی خوب ،مامانی عزیز...والبته نسبت به باباتم همینجوری شدی.بابایی به خاطر پایان نامه اش مدام سرش تو کتاب و لب تابه.واسه همین غروب ، برای اینکه مزاحم بابایی نباشیم حاضرت کردم که بریم بیرون اما تو آنقدر به پای بابایی چسبیدی و گریه کردی و گفتی سه تایی با هم...سه تایی با هم که بابایی مجبور شد باهامون بیاد..رفتیم پارک یه کم بازی کردی و برگشتیم...البته شما همیشه مهربون بودی.اما امروز بیشتر از همیشه...فدات بشم الهی..
این روزا کوچه زیاد میری با اینکه اصلا دوست ندارم اجازه بدم ولی وقتی صدای بچه ها رو میشنوی چنان ذوق میکنی که دلم نمی یاد محرومت کنم.اگرم بخوام اجازه ندم چنان ماهرانه خ... میکنی که چاره ای جز اجازه دادن ندارم.دیروز یه کار جالب کرده بودی.البته الان دارم میگم جالب اون موقع کلی ناراحت شدم و غصه خوردم که چرااااا؟ دوتا از کارتهای پاسور دوستاتو برداشته بودی و یواشکی قایم کرده بودی.بعد به من نشون دادی و گفتی مامانی من اینارو بی اجازه برداشتم.نمی دونی چه برق شرارتی تو چشات بود.سریع عصبانی شدم و گفتم چرا بی اجازه برداشتی؟؟شما هم زود گفتی الان میبرم میدم به پوریا.زود اونارو بردی دادی.بعد فهمیدم که پوریا اون کارتا رو انداخته تو کوچه و شماهم برداشتی.امروزم رفتم یه بسته برات خریدم که کلی کیف کردی و مشغول شدی..
اینجا داری با کارتهات قطار درست میکنی..
پریشب با عمو شفعی و مینا جون و شهریار رفتیم پارک جنگلی.مینا جون آش رشته درست کرده بود که خیلی خوشمزه بود و جای همه خالی خیلی خوش گذشت.قبل از اینکه اونا بیان رفتیم پیش فرمون آبی.کلی بوسیدیش و باهاش حال و احوال کردی بهش سفارش کردی که مواظب خودش باشه.بعدشم به من گفتی : مامانی کمکم میکنی از این تونل نامرد رد بشم.و منم با کمال میل قبول کردم و بلاخره فاتح شدی و یه عالم شاد شدی و از تونل رد شدی...
اینجا در حال بوسیدن فرمون آبیت هستی.معلوم نیست چندتا ویروس نوش کنی...
اینجا هم شما آقای فروشنده ای و من بدبخت زنبیل بدست با مقدار زیادی تکه کاغذ بعنوان پول، مشغول خرید...البته من تو عکس غایبم...تازه مجبور بودم در آن واحد نقش خریدار،فرزند خریدار و آقای بانکی رو هم اجرا کنم..
و حالا شاهکار گل پسرم..تاج سرم...پسر هنرمند مامانی...
البته اول من کشیدم و شما به دست من نگاه کردی و کشیدی...اما کلا علاقه ای به کارها و بازیهای بی تحرک نداری...وگرنه الان پیکاسو شده بود با این مامان هنرمند...