بردياي ما...
سلام به ماه پسرم....شاه پسرم...گل پسرم...
ماماني جوني شما خيلي بزرگ شديا.باورم نميشه كه اينقدر روزها زود ميگذرن و شما داري مرد ميشي.كوچولوي من...شما خيلي فهميده و عاقلي و من از اينهمه فهم و هوش تو كيف ميكنم.تو تمام زندگي منو پر كردي.تو تمام وجودمو سرشار از شادي و خوشي كردي.كنارت خوشم....ماماني بخون و بدون چه شيطون بلايي بودي.اين روزها كه سه سالت تمام شده و چهار سالگي رو تجربه ميكني:
بفرماييد ادامه مطلب
عادات غذايي:
كلا منو ميكشي تا چيزي ميخوري.هر غذايي رو بايد با مكافات بهت بدم.اما بعضي از غذاها باب ميلته.مثل:فرني ، نون و كره ، كباب گوشت و مرغ ، عدسي، املت و ساندويچ.به پفك و چيپس خيلي علاقه نداري عوضش عاشق آبميوه و انواع شيرهاي طعم دار و ساده و پاستيل و بستني و همه ي خوراكيهاي ترشي. واسه همينه كه لاغري ديگه جونم.وقتي باب اسفنجي نگاه ميكني خوب غذا ميخوري.البته الان چند وقته كه حسابي صاحب نظر شدي و درمورد هرغذايي نظري داري.مثلا : فسنجون نميخورم.تخم مرغ با گوشت ميخورم.مرباي هويج دوست ندارم .
بازيها و سرگرميها :
بيشتر بازيهات نمايشي يعني اينطور كه :به من يا بابايي يا هركسي كه كنارت باشه يه نقشي ميدي و با آب وتاب حركات و ديالوگهاي نقش رو توضيح ميدي و البته خودت هميشه نقش يك پليس وظيفه شناس يا يك آدم بسيار قوي و ناجي رو داري.واين نمايش گاهي ممكنه از صبح تا شب ادامه داشته باشه وچنان در نقشت فرو بري كه خداي نكرده امكان غرق شدنت باشه...البته ناگفته نمونه كه گاهي هم نقش دزد رو به عهده ميگيري اون هم در مواقعي كه به نفعت باشه و بخواي با اين كلك چيزي رو از كسي بقاپي...
در كنا راين بازيهاي نمايشي علاقه فراواني به كتاب داري و اگه كسي كتابي برات بخونه كه حتي يك كلمه هم ازش نفهمي تا آخرش با دقت گوش ميدي.تمام كلمات كتاب رو حفظ ميكني و حتي نميشه در دورهاي ده و صدم و....يك كلمه هم جا انداخت.به كارهايي مثل كوبيدن ميخ و بريدن كاغذ و سوزاندن كاغذ هم علاقه وافري داري.و چيزي اين روزا همش سرش جنگ و دعوا داريم فندكه بابا جونه.كه دائم دست شماست و التماس ميكني كه : فقط يه بار روشن كنم وتا بهت اجازه ميدم فوري ميگي: ماماني بيست بار ديگه!!!
كارتون هاي مورد علاقه ات هم : اول باب اسفنجي كه اگه از صبح تا شب نگاه كني يا اجراش كني خسته نميشي.بعدش عمو پورنگ ، پلنگ صورتي،مستر بين، تام و جري وجديدا آن شرلي كه شما بهش ميگي: آن شليك...
خواب :
چي بگم آخه.زجر كش كردن مادر و در نهايت خوابيدن روي شكمش...تمام بازيها و ادا اطوارهايي كه بلدي بايد توي رختخواب اجرا كني.تمام كتاب داستانهايي كه داري بايد توي رختخواب بخوني.هر چي قصه بلدم بايد برات بگم.حالا كه بابايي نيست و خاله فاطي كنارمون ميخوابه يه كم از اين بار سنگين قصه گويي رو به دوش ميكشه و دقيقا وقتي به صفحه آخركتاب ميرسه ميگي: ولش كن دوباره از اول بخون وخاله فاطي
هنوز هم عادت داري كه در پايان شيطونيهات با اون دوتا دستاي نازونرمت گردن منو بگيري و بخوابي و گاهي هم سرتو روي شكمم بزاري و خوابت ببره...راستي از غلت زدنات نگفتم.خيلي وقتا نصفه شب اصلا نميتونم پيدات كنم.باورت نميشه كه تاحالا صدبار از ترس سكته زدم.چون نميتونستم پيدات كنم و فكر كردم شايد پاشدي رفتي...اگه سمت راستم خوابيده باشي دو ساعت بعد خواب پايين پاي چپمي و برعكس.به جاي تشك روي با لشي و خلاصه تمام اتاق رو تا صبح دور ميزني.
شيرين زبونيها:
اين موضوع رو ديگه واقعا نميتونم وصف كنم از بس كه تو زبون ميريزي و خودتو تو دل همه جا ميكني و حرفاي قلمبه صلمبه ميزني.بهت چند تا كلمه تازه ياد دادم.گوش...چشم ...كفش...دارم ازت ميپرسم .كفش رو بهت نشون دادم ميگم : اين چيه مامان؟ يه كم فكر كردي يادت نيومد و بعد در كمال جسارت بهم ميگي: واقعا نمي دوني ؟ خب اين كارت بن بن بن ديگه!
باهم كلمات اينگليسي ياد ميگيري.چون كلمه هاي قبلي رو فراموش كردي داريم دوباره مرور ميكنيم.ميپرسم: تخم مرغ چي ميشد؟ ميگي: بنانا...ميگم برديا خوب فكر كن.اين نميشه.ميگي : خب مامان جان آخه من موز ميخوام كه ميگم بنانا ديگه!
منم كه تازگيها شدم مامان خانم و ماماني جونم و مامان گل مهربونم و...همه اينا وقتيه كه يا كاري كردي كه ميدوني بده يا ميخواي كاري بكني كه ميدوني بده.ولي در كل خيلي خيلي مهربوني و از صبح تا شب هزار بار بوس محكم داريم.
ديگه چيزي يادم نم آد بقيه اش باشه بعدا...
پسركم عاشقانه دوستت دارم و با وجود تو معناي واقعي زندگي رو فهميدم...
خداي من ...به خاطر برديا....شكر...
و....شوهر عزيز و مهربانم....بسيار دلتنگ توام...
بعدا نوشت : بارون ميباره.يه بارون فوق العاده زيبا.هوا هم حسابي سرد شده...