درد دل 21
سلام خوشگل پسر مادر...
خبر داری مامانی....
لحظه ی دیدار نزدیک است...باز من دیوانه ام ،مستم...باز میلرزد دلم ، دستم......
خوشحال میشم ادامه رو بخونید
بابایی جونی سه شنبه صبح ساعت نه و نیم بلیط داره و تا ساعت یک میرسه پیشمون.خدا رو شکر روزگار جدایی و دلتنگی مون داره تموم میشه....و ...شما همچنان نگران برگشتن به فریمانی...
یطونی میکنی و حسابی سرت شلوغ پلوغه...البته متاسفانه یه کم حرفای بد هم یاد گرفتی و من مدام دارم دعوات میکنم و از این بابت حسابی ناراحتم.الان یککی دو روزه که تصمیم گرفتم خیلی بهت حساس نشم و تو هم تقریبا بهتر شدی.دیشب که دعوات کردم دستاتو روبه آسمون گرفتی و میگی : خدای این مامانی رو هم ببر فریمان من راحت شم.بعدشم به من نگاه میکنی و میگی: خدایا این که هنوز اینجاستمیخوای منم نباشم که فرمانرواییت کاملا مطلق بشه دیگه
کارای این روزای شما:
چند روز پیش با هم دوتا دونه باقالی کاشتیم.نمی دونی چه قیافه ای گرفته بودی.انگار داری مهمترین کار دنیا رو انجام میدی.هر روز بهشون آب دادی و الانم در اومدن.ببین:
اینم از ( آ) های خوشگل روزگاره...این چوب هارو گذاشتی کنار هم و میگی مامانی آ ساختم :
این عکس نقاشیهاته.واقعا سورپرایزم کردی.روح کشیدی.خودت یه دفعه ماژیک برداشتی و گفتی میخوام روح بکشم.خیلی نازه مگه نه؟؟؟؟
اینم عکسای آب بازیت...البته باید بگم گل بازی.این چاله رو برات درست کردم که بازی کنی.بعدش خاله فاطی اومد و برات پل درست کرد و دور چاهت سنگ چیدی.خیلی خوشگل شد و خیلی کیف کردی.متاسفانه عکساش حذف شد.