هيچ عنواني وصفش نميكنه....
نازنين شيرين من...
جــــــونم برات بگه كه:
چهارشنبه عصر داشتيم دوتايي عمو پورنگ ميديدم،شعر كتاب ايران رو ميخوند كه توش خيلي از شمال ميگه.اونوقت تو با افسردگي تمام اين جمله هارو گفتي:
ديگه اسم شمال آرومم نميكنه...
ديگه تلفنم آرومم نميكنه...
فقط بايد برم شمال تا آروم بشم...
عينا همين جملات و....بابايي وقتي اين حالتتو ديد و اين حرفاتو شنيديه دفعه گفت :لباس بپوشين بريم!!!!!!!!!! من نزديك بود سكته كنم.به بابايي نگاه كردم و گفتم تورو خدا از اين شوخيها با من نكن.گفت نه ! شوخي نميكنم.حاضر بشين....و به همين ســــــــــــــــادگي ما حاضر شديم و راه افتاديم و رفتيم خونه ي مامان جوون باور كن هنوز باورم نميشه.انگار خواب بود...تمام طول راه نگران بودم مبادا هوا بد باشه و مجبور بشیم برگردیم.شما هم تا چهار صبح بیدار بودی و از ذوق خوابت نمیبرد.اونجا هم که بودیم هر دوساعت به بابایی میگفتی : تا ابد اینجا بمونیم.نریم فریمان...روزی که برمیگشتیم هم یک دنیا اشک ریختی و غصه خوردی....
فدات بشم اونجا چون همش دور و برت شلوغه و نازتو میخرن خیلی بهت خوش میگذره.باباجونم که با رسیدنمون فریزرو برات پر کرد از بستنی..حسابی بهت خوش گذشت و شاد بودی...
حالا از اونجا بگم: اونا خبر نداشتن.وقتي نزديك خونه ي مامان جون رسيديم بهشون زنگ زديم و شما با مامان جون حرف زدي و گفتي : مامان جون درو باز كن كه ما اومديم.مامانم اصلا باور نميكرد.همه حسابي ذوق كردن و حال خوششون در كلام من نميگنجه...
و اما...همسر عزیزم...بهترینم، تو بهترین هدیه رو بهم دادی.نمیدونی و نمیتونم بگم چقدر خوشحالم کردی.نه فقط برای رفتن و دیدن خانواده ام، نه ، به خاطر اینکه باتمام وجود حس کردم هنوز مثل روزهای اول زندگیمون خوشحال کردن من برات مهمه.هنوز در برابر خواسته ی من تمام سعیتو میکنی...دلگرمم کردی به عشقی که همیشه بوده و خواهد بود...
قرارمون همیشه ساده گفتن بود، باز هم ساده میگم : دوستت دارم
حالا عکسای شیطونک مامانی که بادیدنشون این چند روز در شمال مرور میشه:
اول توي راه...قزوين
خونه مامان جوووون :
اينم يه غروب زيبا لب دريا كه همه باهاش خاطره دارن
عشق من اين نرگساي حياطمون تقديم به تو.يادته گفتم ميبوسمشون....
تكيه بده...اما...به شانه هايي كه اگر خوابت برد سرت را زمين نگذارند...
آروم ميخندي...آروم ميگيرم..