جشن کتــــــــــــــاب
سلام به شهد شیرین زندگی ما....آقا بردیا...
سلام به دوستان بهتر از گلم...
عزیز دلم این عکسایی که الان قراره ببینی مال جشن کتابه.فکر نکنی منظورم جشنواره ای،نمایشگاهی چیزیه ها...این اسمو خودت برای جشنی انتخاب کردی که خودمون دوتایی برگذار کردیم و با دوتا کلوچه و چندتا چوب کبریت و کلی کتاب یه عالمه شادبودیم...
چند روز پیش وقتی از خواب عصر بیدار شدم،دیدم کامیونت پر از کتاب کردی و منتظری تا ما بیدار بشیم و برات بخونیم.من و بابایی هم تا جایی که در توان داشتیم برات خوندیم.اما تو خسته نمیشدی.تمام کتابهارو رو زمین پخش کردی و وسطشون نشستی و گفتی امروز روز جشن کتابه و فقط باید کتاب بخونیم..منم لباساتو عوض کردم که برای جشنت مناسب باشه و برات کیک و شمع هم آوردم که همون کلوچه و چوب کبریت بودو با همین بهانه یک دنیا شاد بودی و بهت خوش گذشت و منم که میدونی دیگه : دیوونه ی خنده هاتم...
پسرک شیرینم شکر خدا اونقدر توانایی مالی داریم که بتونیم هر چیزی بخوای برات آماده کنیم.اما منو بابایی تمام سعیمون بر اینه که بتونیم تو رو طوری بار بیاریم که بدونی همیشه همه چیز برات مهیا نیست.بدونی که باید تلاش کنی و معنی نداشتن رو هم بفهمی.معنی صبر رو هم بفهمی.آرزوم فقط اینه که تو یک انسان واقعی بشی.یک مرد واقعی.مردی که با تمام شرایط پیش روش به راحتی کنار بیاد و مشکلات براش پل پیشرفت باشن...
دوست دارم زنده باشم تا وقتی که تو یه پیرمرد شدی ببینمت.دوست دارم یه پیرمرد کت شلواری عینکی با موهای سفید و یه اتاق پراز کتاب باشی...مثل باستانی پاریزی..امیرخانی...شاملو...
عاشق اين عكستم...
راستي ....تولدم مبارك...
اينم نرگس بازم تقديم به خودت
خيال تو مي ارزد به داشتن همه...من زندگي بدون تو را نمي خواهم.....