ما شمالیم...
سلام عزیز همیشگی مامانی...
نمیدونم دقیقا چند روزه که شمالیم.عصر یه روز خیلی گرم تابستونی من و شما با بابایی و مادر جون و عمع عاطفه و عمو مصطفی و امیر علی جــــــــــــون خداحافظی کردیم و با اتوبوس راهی سرزمین مادر شدیم...از دلبریهای فراوانت توی اتوبوس و دوستایی که پیدا کردی و تمام ماجراهایی خصوصیمونو براشون تعریف کردی...میگذرم و میرسم به اشکهایی که واسه بابایی ریختی و ریختم و به خاطر تو مجبور شدم بغضمو بخورم تا تو غصه نخوری...کلا توی راه خیلی آقا بودی و با اینکه اولین بار بود دوتایی مسافرت میکردیم ولی جز جای خالیه بابایی چیزی اذیتمون نکرد....
چند تا نکته :
یه اتفاق خیلی خیلی خوب داره میفته که بعد عید فطر میام و مینویسم....
دلمون خیلی خیلی خیلی واسه بابایی جونی تنگ شده و بردیا روزی ده بار گوشیو میاره و میگه به باباییم زنگ بزن.صد روز شده ندیدمش!!!!!!!!
دوست جوونیا خیلی خیلی ناراحتم و شرمندتونم که نمیتونم به وبهای قشنگتون بیام و مطالب زیباتونو بخونم...دعا کنین ایشالا به زودی از شرمندگیتون در میام
دیگه بردیا به روایت تصاویر...
این روزیه که با هم رفتیم کتابخونه و پسرکم حسابی ذوق زده بود:
اینم شمال و آبتنیهای هر روز بردیایی:
اینم تولد ریحانه جون که ما کاملا بیخبر بودیم و یهو بعد افطار زن عموم کیک اورد و بردیا هم برامون تولدتولد خوند و کلی خوش گذشت.ریحانه دختر عمو حسین منه و خیلی بردیا رو دوست داره....امکانات محدود بود و عکس بهتری نداشتم بذارم:
عشق من آرامش زندگی تو آرزوی لحظه لحظه ی زندگی منه