نیمه ی پر لیوان...
سلام عشق شیرین من...
یه سلام مخصوص هم به دوستای گلم...
پسر طلای من، الان دقیقا بیست روزه که بابایی رو ندیدیم.فکر کن!!! یک امر محال اتفاق افتاده.نمی دونم چطوری افسرده نشدم....البته میدونما...به خاطر اینکه جایی که هستیم جای خوبیه.ایندفعه میخوام از نیمه ی پر لیوان واست بگم:
اینجا من در اوج بیکاری و استراحت مطلق به سر میبرم.شبها تا سحر بیداریم و روزها تا ظهر خوابیم و البته شما هم نقل مجلسی و پا به پا با ما همراهی.شبها با خاله ها توی اتاقشون ـ یا اتاق حاتی یا فاطی ـ جمع میشیم و کلی با هم میگیم و میخندیم.از قدیما و از خاطره هامون حرف میزنیم.نمیدونی این حرف زدنا چه کیفی داره.بیشتر عصرها هم من و مامان جون توی ایوون میشینیم و درد دل میکنیم.منم که هیچ کاری ندارم و واسه خودم کتاب میخونم و قرآن میخونم و به شما میرسم و البته پای کامپیوتر نت گردی میکنم.
خوشحال میشم ادامه رو بخونید
وقت واسه بازی هم زیاد داریم.پسرکم ، شما خیلی علاقه ای به توپ بازی نداشتی ولی تازگیها چنان شوتی میزنی که نمیشه گرفت!!
چند شب پیش عمه ام اینا مهمونمون بودن .من یه پسر عمه دارم که استاد کارته است.خیلی هم خوش اخلاقه و کلی با شما دوست شده بود وباهات بازی میکرد.قبلا برات گفته بودم که پسر عمه ام کاراته کاست.وقتی دیدیش بهش گفتی : به من کاراته یاد میدین که همه چیزو خورد کنم!! اونم بهت یاد داد:
این پسر عمه ام یه پسر داره به اسم رائف.تازه که اومده بودن صداش میزدی : بابای رائف...وقت رفتن شده بود : عموووو جووون....
عکس نگیر مامانی:
اینجا درحال کشیدن یه مدرسه با گچ هستی...
اینم عکس درختای میوه ی حیاط مامان جون:
و در آخر....عشقم...دانی که به دیدار تو چونم تشنه.....