عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 28

  عشق من.... خدا می دونه چقدر دوستت دارم و بهت افتخار میکنم.تو محبوب بی نظیر قلب منی.پسرکم نوشتن رو فراموش کردم.نمی دونم از کجا بنویسم.متاسفانه پدر بزرگ مهربانم برای همیشه از پیش ما رفت.من خاطرات شیرین زیادی باهاش داشتم.تو هم خیلی دوستش داشتی و وقتی بهت گفتم آقاجونم حالش بده و ممکنه از دنیا بره خیلی ناراحت شدی و گفتی مامانی تو رو خدا به من چیزی نگو.هر وقت می رفتیم خونشون آقاجون با ادا اطوار برات اینگلیسی حرف می زد و تو کلی کیف می کردی.همیشه واسه علی رضا تعریف می کرذی.امیدوارم حالا که واسه خودت مردی شدی و داری این مطلب رو م یخونی آقاجونم رو به یاد داشته باشی و یه فاتحه براش بخونی....مرگ تلخه پسرم ولی حقه... این روزا...
1 تير 1395

درد دل 27

دلم تنگه برای گریه کردن....کجاست مادر کجاست گهواره ی من شیرینکم باز دل مادرت تنگه.این شده قصه تکراری زندگی من و وبلاگ تو.نمیدونم بعدها که این نامه هارو میخونی چی فکر میکنی .حتما با خودت میگی عجب مادر افسرده ای داشتم.اما باور کن گل یکدانه ی من ، هرگز نذاشتم که دلتنگیم روی روحیه شما و بابایی تاثیر بذاره.هرگز نذاشتم که گریه های بیصدامو شما ببینین. دلم تنگه.برای مادرم باباییم....گیلانم..بارانش..سبزه زارانش...بغض بدی دارم ...دلم های های گریه میخواد... وتو عزیزِجان مادر مدام از شمال و خونه ی مامان جون و دلبستگیهات به اونجا میگی و دلم رو بیشتر میلرزونی.فدای دلتنگیهاتم جانِ مادر....الان دیگه تعطیل شدیم.هر لحظه بخواییم میتو...
15 خرداد 1393

درد دل 26

سلام شيشه ي عمر مامان... نمي دونم اين روزا زندگي ما دچار رخوت و روزمرگي شده يا ذهن من براي يافتن سوژه خيلي منفعل شده.چون هيچ مطلب جديدي براي نوشتن ندارم.دوست دارم مطالبم براي تو پراز هيجان و اتفاقهاي تازه باشه ولي ذهنم ياري نميكنه.نمي دونم چرا من هميشه ي خدا عذاب وجدان دارم.قبلا كه مهد ميرفتي هميشه وجدانم در عذاب بود كه : بچه مو كم ميبينم.توي خونه كنارهم نيستيم و ....الانم كه توي خونه اي و خوب ميخوابي و خوب ميخوري دايم عذاب وجدان دارم كه: وقت بچه ام داره هدر ميره و چيزي ياد نميگيره و همش مشغول كارتون ديدنه...نمي دونم از دست اين وجدان دايما فعال چه كنم؟؟ اين مدام كارتون ديدنتم برام معضلي شده.وقتي تو غرق كارتونا ميشي، من عذاب مي...
8 دی 1392

درد دل 25

حکایت بارانی بیقرار است ...اینگونه که من دوستت می دارم... مرد کوچک خانه ی ما... سلام به روی ماهت مهربان مادر...همیشه برات دعا میکنم شاد و سلامت باشی..نمی دونم چرا نمیتونم خوب بنویسم.نمیتونم تورو خوب وصف کنم و احساسمو از داشتنت کامل بیان کنم.باورم نمیشه آنقدر مرد شدی که برات درد دل میکنم و تو دلداریم میدی.آنقدر مهربونی که دارم نگرانت میشم که توی این دنیای بی رحم چطور زندگی خواهی کرد؟؟این روزها باز روزهای دلتنگیه منه.آنقدر دلم تنگه که وقتی فقط ثانیه ای بابام، مامانم،حاتمه،فاطمه یا علی رو تجسم میکنم اشکم جاری میشه و شرمنده تو میشم.همیشه وقتی دو سه ماه از دیدنشون میگذره اینطوری میشم و وقتی چیز غیر قابل تحملی رو تحمل میکنم،کم کم دلت...
15 آذر 1392

درد دل 24

پرنده ی کوچک من...گل زیبای من... عشق ماندگار من...بردیای شیرین زبون من... سلام.چطوری؟ امیدوارم چرخ روزگار بر وفق مراد تو بچرخه.این روزهای من و بابا پر شده از شیرین زبونیهای تو ،از مهربونیهای تو و از سوالهای پی در پی تو.روزی هزار بار منو بابایی رو میبوسی و مدام اصرار داری که بهت نگاه کنیم.هرچیزی که میخوای تعریف کنی باید کامل توی صورتت نگاه کنیم و هیچ کاری هم نکنیم.از صبح تا شب هم مشغول تعریف کردن داستانهای عجیب و غریبی.هر شب ، به قول خودت ، ده تا خواب میبینی و تا شب تعریف کردنشون طول میکشه.خوابهاتم که تموم میشه از زمانی که بزرگ بودی و من و بابایی کوچیک بودیم برامون حرف میزنی اون وقتا که من بزرگ بودم،یه روز یه خانو...
24 آبان 1392

درد دل 23

شيرين زيباي من...                           پسرك عزيزم... سلام ماماني..اميدوارم الان كه در حال خوندن اين مطلبي سالن و شاد باشي.نمدونم چه جور مادري برات بودم.ولي اينو بدون كه تمام سعيمو براي خوب تربيت كردن تو ميكنم.من خيلي حساسم.وقتي توي جمع با بچه ها بازي ميكني همش دلم ميخواد كنارت باشم،وقتي كسي اذيتت ميكنه دلم ميخواد بيامو سريع دعواش كنم  ولي ميدونم كه اين كارا خيلي بده،ميدونم اين كارا باعث ميشه كه خيلي لوس بشي و وابسته به من..ولي توي فاميل اين جا افتاده كه همش مامانها به جاي بچه هاشون حرف ميزنن وبه...
23 شهريور 1392

درد دل 22

سلام گل بهارم... ستاره ی درخشانم.. . بردیای مهربانم.... امروز حرف زیاد دارم برات... اول ...خدارو شکر این جشنواره نی نی شکمو تموم شد.به برنده ها تبریک میگم امیدوارم همیشه توی زندگیشون برنده باشن.من خیلی برات تبلیغ نکردم چون برام خیلی جدی نبود.فقط به عنوان یه تفریح و سرگرمی شرکت کردم واینکه بدونم چقد دوست داریم.خب شکر خدا خیلی هم بد نبود.تو اولین رتبه بندی در رتبه 42 بودیم...بعدش شدیم 142 و در نهایت 172 با 133 رای...از همه ی مهربونایی که رای دادن تشکر میکنم.... پسرکم تو همیشه برای من بی نظیری و برای من هرگز کسی بهتر و بالاتر از تو نیست.دوست دارم بدونی که مامان همیشه بهترینهارو برای تو میخواد و آرزوش اینه که انسان بز...
20 مرداد 1392

درد دل 21

سلام خوشگل پسر مادر... خبر داری مامانی.... لحظه ی دیدار نزدیک است...باز من دیوانه ام ،مستم...باز میلرزد دلم ، دستم. ... ..   خوشحال میشم ادامه رو بخونید بابایی جونی سه شنبه صبح ساعت نه و نیم بلیط داره و تا ساعت یک میرسه پیشمون.خدا رو شکر روزگار جدایی و دلتنگی مون داره تموم میشه....و ...شما همچنان نگران برگشتن به فریمانی... یطونی میکنی و حسابی سرت شلوغ پلوغه...البته متاسفانه یه کم حرفای بد هم یاد گرفتی و من مدام دارم دعوات میکنم و از این بابت حسابی ناراحتم.الان یککی دو روزه که تصمیم گرفتم خیلی بهت حساس نشم و تو هم تقریبا بهتر شدی.دیشب که دعوات کردم دستاتو روبه آسمون گرفتی و میگی : خدای این مامانی رو ...
14 مرداد 1392