عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

مامانی گیج می شود....

تا الان این وبلاگ مخصوص بردیا بود.اومدم یه وبلاگم واسه بهرادم ساختم که وقتی بزرگ شد فکر نکنه مامانی فقط بردیا رو دوست داشته.بعدش دیدم اینجوری هم واسه خودم سخته هم اینکه خیلی از مطالب و عکسها و ماجراها مشترکه پس چه کاریه دوتا وبلاگ..بنابراین با اجازه بردیا جون از این به بعد وبلاگ مال هر دو داداشه.ولی ظاهر و قالب وبلاگ همونجور که بود مختص شاخ شمشادم آقا بردیا... امیدوارم هر دو از مادر راضی باشید.سعی میکنم خاطراتتون رو اینجا ثبت کنم تا در آینده از خوندنشون لذت ببرید و بدونید چقدر من و بابایی عاشقتونیم....من با خودم درگیرم...فکر میکنم آدم اگه هزار تا بچه داشته باشه همشونو اندازه هم دوست خواهد داشت ولی در عین حال معتقدم بچه اول یه چیز دیگه ...
12 تير 1395

پیش دبستانی....

پسرک شیرینم الان گذاشتمت مهد و برگشتم خونه.صبح ساعت هفت بیدارت کردم و با ذوق و شوق فراوان آماده شدی و با هم پیاده رفتیم.چون از قبل قول گرفته بودی که حتما پیاده بریم و شعر بخونیم.تمام طول مسیر رو هم سخنرانی کردی و شیرین زبونی....توی مهد بردنت داخل کلاس پیش دو و منم نیم ساعتی توی دفتر نشستم و تماشات کردم.مربیتون خانم مریم شفاهی خیلی خانم مهربون و خوبی به نظر می رسیدن.امیدوارم دوسش داشته باشی.من از این مامانای استرسیم و میترسم نگرانیهای بی موردم روی تو تاثیر بذاره.نمی دونم باید همیشه همراهت باشم تا خلای حس نکنی یا بذارم رو پای خودت بایستی و مرد بشی.....امروز که روز اوله خودم بردمت.میخواستم خودم بیام دنبالت ولی گفتی که دوست داری با سروی...
4 مهر 1394

پسر کو ندارد نشان از پدر...

سلام آقای کوچولوی من...آرامش من...امید من...دنیای من...بردیای من... جونم واست بگه که از وقتی ما توی خونه ی جدید ساکن شدیم،تقریبا هفته ای نبوده که یکی از کارگرای ساختمون،برق کشی ،نجاری،نصابی به صرف نهار یا چای یا هندونه مهمونمون نباشه.ما جز اولین ساکنین مجتمع بودیم و واسه همین وقتی اومدیم کارگر و مهندس توی ساختمون زیاد بود.بابایی مهربونتم به محض اینکه کسی رو میبینه که داره کار میکنه سریع میاد و میگه: چایی داریم؟هندونه داریم..و اگه سر ظهر باشه هم: بنده خدا باید بره ساندویچی.گفتم نهارت با ما...البته منم شکایتی ندارم چون اون یه لقمه به جایی نمیرسه و تازه برکت خونمون زیاد هم میشه و بابای خودمم همین اخلاقو داره و حتی رفتگرها و گداها ...
19 شهريور 1393

منِ او...

شیشه ی عمر مادر... روزهای آخر چهار سالگی رو میگذرونی و به زودی وارد پنج سالگی میشی.چقدر زود گذشت گریه های شبانه ات و وابستگی بی نظیرت به آغوش من اولین مزه چشیدنت ,اولین دندانت و اولین قدمت خوب یادم هست.چقدر محتاجم بودی و هزاران بار شکر چقدر بی نیازی از من امروز....چقدر زود بزرگ شدی جان مادر .از لحظه ای که دو خط قرمز بیبی چک رو دیدم تو شدی همدم ثانیه ثانیه ی زندگیم.نگرانی برای هر ثانیه ی وجودت و هر طپش شیرین قلبت شد همدم همیشگی قلب من... نهال کوچک من ....رشد کن...بزرگ شو.....درخت شو.....درخت.... من مال توأم...منِ تو ....وبه قول امیرخانی....منِ او.... پسرکم.... تورو کمی وابسته...
1 خرداد 1393

چون می گذرد غمی نیست...

سلام ... به عشق جاودان خوددم..بردیایی ... و به دوستای مهربون و عزیزم که جویای احوال ما هستن و با مهربونیهاشون شرمنده مون میکنن.دوستتون دارم زیـــــــــــاد... شیرینک من جونم برات بگه که این چند وقته که من حوصله ووقت نشستن پای نت رو نداشتم اتفاقات زیادی افتاده که الان که میخوام بنویسم هیچی یادم نمی یاد...اما بدترین اتفاق خوردن توپ والیبال به دست بابایی و شکستن انگشت بابایی توی سالن والیبال بود.انگشت بابایی از سه جا شکست و بعد از گرفتن عکس ،دکتر تشخیص دادن که باید جراحی بشه.صبح زود رفتیم بیمارستان کسری.من و بابایی.فکر کن پسرم ...من با این دل نازکم با بابایی رفتم بیمارستان ...تمام وجودم می لرزید.اما بابایی خیلی راحت بود.خلاص...
30 آذر 1392

مامانی بیچاره میشود...

دردانــــــــــــــــــــــــه من... امروز اومدن بازدید...کجا؟...مدرسه ما... برات گفته بودم که سیزده تا دانش آموز دارم.امروز داشتم درس میدادم که ناگهان مسئول آموزش ابتدایی وارد کلاسم شد.یه نگاهی به بچه ها انداخت و رو به مدیرمون که همراهش بود گفت : غیر انتفاعیه...با کلاس پنجم ادغام بشه...واینگونه بود که شانزده دختر پنجمی به کلاسم اضافه شد و من به همین راحتی شدم معلم دو پایه....و هر چقدر توی سر خودم زدم و داد و بیدادکردم که بابا این پایه ی ششم به اندازه کافی سنگین وحجیم هست دیگه نمیشه کنارش به پنجمم درس داد ، به خرجشون نرفت که نرفت. خدا به دادم برسه .امسال فقط باید مبصری کنم.این مسئولین فقط به فکر خودشونن.اصلا ما کارمندارو ...
13 مهر 1392

باز آمد بوی ماه مدرسه...

سلام عشــــــــــــق مادر...                                                                                                                قنــــــــــــدو عســــــــلم....                              &nb...
30 شهريور 1392

فاطی خاله...

پسرک مهربون نازنینم... روزایی که خونه ی مامان جون بودیم،بیشتر وقتتو کنار فاطی خاله بودی.بد جور بهش وابسته شدی و الان که دوریم صبح که بیدار میشی مدام صداش میکنی....یه روز شنیدم با خودت میگفتی: طفلک فاطی خاله ام...توی شمال جا گذاشتیمش...خاله هم خیلی دوستت داره.البته خاله حاتی و بقیه هم خیلی دوستت دارن...خیلی زیاد...ولی فاطی خاله جور دیگه ایه...هرگز طاقت نداره سرت داد بکشه یا دعوات کنه یا چیز ی بخوای و بهت نده...واسه همین بعضیها بهش میگن خاله خ..ه....البته به شوخی.... خلاصه مادری....فاطی خاله واست خیلی عزیزه.توی پست قبلی هم که آه و ناله هاشو خوندی...امیدوارم بتونم به قولی که بهش دادم عمل کنم.... فاطی خاله دوستت دارم عکسا...
13 شهريور 1392

دلم گرفته...

شیشه ی عمر مامان... این روزا دلم خیلی گرفته.هر چقدر سعی میکنم خوش باشم نمیشه.حالا خوبه که ماه رمضونه و سرمون با افطار و سحر و فیلمای بیخود تلوزیون گرمه... و اینقدر روزها دیر میگذرن.انگار صد ساله بابایی رو ندیدم در حالیکه الان پانزده روزه که رفته.خدا کنه این روزها زودتر تموم شه.واقعا سخته...مخصوصا واسه من که وقتی خونه ام و بابایی مدرسه یا بیرون ، نزدیک اومدنش مثل دخترای چهارده ساله قلبم تاپ تاپ میکنه..بابایی دوست داره که من احساساتمو کنترل کنم و مثل یه خانم صبور ومنطقی این روزهارو بگذرونم و منم همه ی سعیمو میکنم.ولی....سخت. حتما با خودت فکر میکنی اینجا چه خبره که به من اینقدر سخت میگذره...نه عزیز مادر..اینجا خیلی خوبه .همه چی عالیه...
28 تير 1392