عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

باز آمد بوی ماه مدرسه...

1392/6/30 15:45
نویسنده : مامانی
622 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشــــــــــــق مادر...                                                                             

                                  قنــــــــــــدو عســــــــلم....                                                               

ناراحتم.افـــــــــــسرده ام.نمی دو نم چیکار کنم.دوباره مدرسه داره شروع میشه و غصه ها و عذاب وجدانهای من هم...مامانی دلم میخواد بدونی که خیـــــــــــــــلی از اینکه ازم جدا میشی ناراحتم.از اینکه باید هفت صبح بیدار بشی زجر میکشم.پرستار هم که نشد.یعنی خودم نمیتونم به کسی اعتماد کنم.همش فکر میکنم که اگه با کسی توی خونه تنها بمونی،چه تضمینی هست که باهات بدرفتاری نکنه یا سرت داد نزنه ویا....هزار تا از این فکرو خیالها...اینجا هم که کسی رو نمیشناسیم.توی این دوره و زمونه اعتماد واقعا سخته.البته از بابت تو خیالم راحته.مهدتو دوست داری و عاشق مربیتی.نگرانی من برای روزهای برفی و خدای نکرده مریضی و صبح زود بیدار شدنته.مسیر مهدت هم یه کم از خونه ی مادوره.واسه همین امروز بردمت چندتا مهد جدید که سر راهمونه، تا اگه دوست داشتی بزارمت اونجا ولی حتی حاضر نبودی از بغلم بیای پایین و فقط میگفتی : من فقط میرم گلهای زندگی...مهد خودم قشنگتره....منم حاضرم هزاران بار اذیت بشم ولی لحظه ای ناراحتی تورو نبینم.میزارمت همون مهد خودت.پیش زهرا جونت که بهم پیام داد: اصلا نگران نباشین از بردیا مثل چشمام مراقبت میکنم..و من حرفشو باور دارم....امروز توی یکی از مهدها جشن بود و بچه های نوپارو آورده بودن.همشون زار زار گریه میکردن و دوباره با دیدن اونها خاطره تلخ روزهای اول خودمون یادم اومد.البته تو خیلی زود با مد کنار اومدی و زیاد گریه نکردی.الانم تقریبا خوشحالی و میخوای همه ی اسباب بازیهای جدیدت رو ببری مهد تا دوستات ببینن.این منه دیوانه ام که همیشه در حال غصه خوردنم...

خدایا همه ی زندگیمو، فرشته ی کوچولومو به خودت میسپارم....

واما اون خبر خوب:

دوستای خوب و مهـــــــــربونم، مخصوصا مامان عـــــرفان عزیزم خیلی خیلی ازتون ممنونم که برامون دعا کردین و به فکرمون بودین.اون خبری که منتظرش بودم "نی نی جدید" نبود.آخه من کلا با نی نی جدید مخالفم و اون رو هووی بردیا جوونم میبینمخندهواسه همینم تا بردیا حسابی بزرگ و فهمیده نشه از نی نی خبری نیست.با این مشکلاتی هم که من دارم باید بهم حق بدین دیگهمژهاون خبری که من منتظرش بودم این بود که : خانواده ی من که در صومعه سرا زندگی میکنن خونه شون رو گذاشته بودن برای اجاره و قرار بود بیاین فریمان و کنار ما باشن که متاسفانه چون خونه ی بابام خیلی بزرگه به این راحتی ها مستاجر براش پیدا نمیشه و نشد و با شروع مدرسه ها هم دیگه امکان جابجایی نیست.فکر کنین اگه میومدن دیگه کجا غمی داشتم.بردیام خوشبخت میشد و راحت ...منم هیچ نگرانی نداشتم ولی حیف که نشد.البته دیگه خودمو آروم کردم و از نیومدنشون غصه نمیخورم حتما خیر و صلاح در همین بوده....

بازم از همتون ممنونم و همتونو بسیـــــــــــــــــــــــــار دوست میدارم والبته نی نی هاتونو بیشــــــــــــــــــتر.چشمک

اینم هدیه به شما:

3.gif

خـــــــــب میدونین که به نظر بنده پست بی عکس مثل چایی بی قنده.پس اینارو ببینین:

ماهیگیری با خمیر بازی

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

اینم عشق فعال من در حال شستن فرش واسه شروع مدرسه

بردیا

بردیا

 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (37)

مامان بردیا
30 شهریور 92 15:50
این لباسارو دیگه خیلی پوشیدی.به زودی همشونو میندازم دور
مامان بردیا
30 شهریور 92 15:50
به خاطر کمکت
راحله
30 شهریور 92 16:20
ای جووووووونم ماهی گیریش چه بامزه است
خونه مادرتون خیییلی به ما نزدیکه


آره خانمی...
رضوان مامان رادین
30 شهریور 92 17:09
عسلم...داری کمک مامان فرش میشوری؟؟؟واقعا سخته بچه ها را مهد فرستادن...اما خب بردیا جونی ماشاا... دیگه بزرگ شده...با این قضیه کنار میاد
الهام مامان علیرضا
31 شهریور 92 8:11
نگران نباش عزیزم مهد هم یه دوره ای از زندگیه که به بچه ها کمک می کنه مستقل باشند و بتونند با سختی ها کنار بیان خیلی بد شد که خانوادتون نتونستند بیان آفرین به بردیای شیطون
مهرنوش مامان مهزیار
31 شهریور 92 11:05
عزیزم باز خوب که تو معلمی و چند ماه در سال پیش بردیا جونی. تازه تایم کاریتون هم کمتره ما چی بگیم. بعدشم بچه ها همیشه برای مادر بچه هستند به خدا
معصومه
31 شهریور 92 12:51
مامان علی مرتضی
31 شهریور 92 13:50
سلام دوست عزیزم چطورین؟خوبین؟بردیا جونم چطورن؟بازشدن مدارسو بهت تبریک میگم انشالله هیچ مشکلی برای بردیا جون پیش نمیاد ولی واقعا چقدر خوب میشد اگه خونوادت میتونستن بیان اگه من صومعه سرا بودم خونشونو اجاره میکردم اخه دلنشینخ اونم با اون حیاط بزرگو وپر از گلش. درمورد نی نی جدید باهات موافقم البته اگه اوضاع مالیمون بهتر بود حتما باردار میشدم چون کم کم دیگه حوصله ی بچه رو ندارم میترسم بدتر بشم وهمین ی ذره حوصله هم بپره خواهر
مامان ایمان جون
31 شهریور 92 15:55
ای بابا امان از دست این دلشوره ها که دست از سر ما برنمیدارن!!!! بردیا جون چه بازیهای جالبی , اومدی خونه ی ما به منم چند تا از این بازیها یاد بده بردیایی هم که دیگه آقا و بزرگ شده و به مامانش کمک میکنه و.............. دیگه وقتشه!!!!!
مامان آبتین
31 شهریور 92 23:17
من هم دقیقا مثل شما نگرانم از فرستادن آبتین به مهد می ترسم از سرسره بالا بره بیفته می ترسم تاب بخوره بیفته می ترسم از صندلی بالا بره بیفته نمی دونم با این همه نگرانی چیکار کنم خدا همه بچه های کارمندها رو در پناه خودش حفظ کنه راستی یه سوال تصاویر متحرک کنار وبلاگ رو چطور درست کردی مامانی ؟؟؟؟ میشه به منم یاد بدید ؟؟؟؟؟
مامان آوش
1 مهر 92 9:13
عزیزم نگران نباش این روزا میگذره گل پسری بزرگ میشه ناراحتی شما هم کمتر میشه
سارا مامان محمدرضا
1 مهر 92 10:12
چه مامان مهربونی. چه پسر گلی که به مامانیش کمک میکنه. درکتون میکنم. آدم دوس داره همش پیش بچش باشه تا بچه های دیگران. منم همینطوریم. البته فقط خدا رو شکر دو روز در هفته میرم سرکار. ولی مهد واسه بچه خوبه که مستقل شه. مامی بردیا جون بدوووووووو بیا پیشمون پست جدید داریم. بدو بیا حراج شد
مامان بردیا شیطون
1 مهر 92 10:18
ای جون دلم................... چه با دقت هم ماهیگیری میکنه... ایشالا به سلامتی هر چی صلاح باشه........ بازم خدا رو شکر بردیا جون مهدش رو دوست داره..... غصه نخور خواهرم..... خدا همیشه مواظب فرشته های کوچیکمون هست
مامان عرفان
1 مهر 92 11:05
سلام خانومم ممنونم كه اسم من را در پستت آوردي . يك دنيا تشكر .
مامان عرفان
1 مهر 92 11:06
عزيزم من منتظر پست با خبر خوشت بودم . نمي دونستم چي بود اما دوست داشتم خوسحال باشي .
مامان عرفان
1 مهر 92 11:09
سلام عزيزم حتما به قول خودت حتما صلاح اين بوده . ايشالا به زودي خانه شان را اجاره ميدن و ميان پيش شما .
ستاره زمینی
1 مهر 92 14:38
سلام مامانی عزیز نگران نباش این دوره ها هم میگذره . عزیزم افرین که کمک مامانی هستی گل پسری
زهره ( مامان نازنین زهرا)
1 مهر 92 21:21
نگران نباش عزیزم مهد برای بچه ها خوبه پر از تجربه های خیلی خوبه براشون. چه قشنگ فرش میشوره بردیاجون. آفرین پسر گل.
مامان عرفان
3 مهر 92 9:18
آقا برديا دست گلت درد نكنه كه كمك حال مامان هستي
مامان عرفان
3 مهر 92 9:18
آقا برديا از مهد چه خبر ؟ راحتي اونجا ؟
مامان عرفان
3 مهر 92 9:19
آقا برديا بايد يه دوره بيام پيشت ماهيگيري يادم بدي .
الهام (مامان امیرعلی جون جیگرم)
3 مهر 92 15:01
سلام اینو بخونید: البته من ننوشتما یکی برام فرستاده ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی واقعا اتفاق میافته!می خوای صورت کسی رو که واقعا دوست داره ببینی؟اینو به 10 نفر بفرست بعد برو به ادرس http://amour-en-portrait.ca.cx/(این یه بازی فرانسویه)صورت کسی که دوست داره ظاهر میشه خطر سوپریز شدن!(تقریبا 90%شبیه)من خواستم این بازیو دور بزنم مستقیما رفتم به اون ادرس گفت اینطوری نمیشه باید به10نفر بفرستیش نمیدونم چه طوری فهمید....
مامان آبتین
3 مهر 92 16:16
عزیزم ما اومدیم شما آپ نبودید . خانمی منظورم عکسهای توی قسمت امکانات وب بود
دوست خوبم گفته بودید هر چیزی رو برای پسرم توضیح بدم من الان دیگه نزدیک به سه ماه هست که دارم روی مخ گل پسرم کار می کنم که مهد کودک اینطوری اونطوریه بچه ها تنها میرن مامان بابا می برنشون دوباره سر یه ساعت خاص میان دنبالشون اما متاسفانه به خوردش نرفته و نمی ره
خودم می دونم ریشه این مشکل کجاست ریشه ش اونجاست که توی یکسالگی آبتینم به من سمت سرپرستی رو با اجبار دادن. مدیر بد جنسمون هم با وجود داشتن مرخصی شیر به من حتی یک دقیقه هم انفاق نمی کرد باید سر ساعت می رفتم سر ساعت هم بر می گشتم کلی هم کارهای خارج از وظیفه براشون انجام می دادم تازه دارم می فهمم که بعضی از اون کارا وظیفه من نبوده بلکه وظیفه خودش و معاونش بوده اما بخاطر پیری و نا آگاهی از کارای کامپیوتری همه رو من بیچاره انجام می دادم . بیچاره بچه م وقتی می دید دارم می رم گریه می کرد ولی نمی تونست دنبالم بیاد چون تا 1.5 سالگی راه نمی رفت . اون گریه می کرد منم گریه می کردم و می رفتم روزی نبود که با چشم گریون مدرسه نرم همیشه هم براش توضیح می دادم که من می رم مدرسه دوباره بر می گردم پیشت مامان ! اما براش سخت بود جلوی چشماش برم نتونه دنبالم بیاد. نمی دونم این مشکل کی حل میشه چون واقعا چسبندگی این بچه به من داره منو از پا در میاره هیچ جا نمی تونم برم حتی توی حموم باهام میاد . توی این اتاق برم آبتین توی اتاق اونوری باشه کارشو ول میکنه دنبالم میاد بخدا دارم داغون میشم
وای عزیزم چه بد؛خیلی ناراحت شدم؛به نظرم بهتره بایه مشاورصحبت کنی؛اینجوری هردواذیت میشین؛
مسیحا
3 مهر 92 17:32
هزارتا بوس برای بردیای گلم که هم مهد میره هم به مامان اینجوری کمک میکنه
مسیحا
3 مهر 92 17:36
هزارتا بوس برای بردیا جونم که هم مهد میره هم به مامان کمک میکنه
معصومه
3 مهر 92 17:53
خوب مشغول شدی و مارو از یاد بردیا خانوم خانوما
مامان بردیا شیطون
3 مهر 92 18:08
سلام بردیا جون ما چطوره.....
مامان بردیا
3 مهر 92 23:21
عزیزم چه عکسای قشنگی ماهی گیریت رو قربون عزیزم اخی چه خوب میشد اگر خانواده ات میومدن کنارتون اما الانم همه چیز خوب پش میره نگران نباش امیدوارم هر سه در سلامتی کامل در کنار هم لحظات خوبی رو داشته باشین
مامان عرفان
4 مهر 92 8:11
آقا پليسه ما حالش چطوره ؟
مامان روژینا
4 مهر 92 22:58
ای جونم چقدر دلم برای بردیا جون تنگیده بود وای بمیرم خداییش خیلی سخته حالا خوبه معلمی و ساعت کاریت کمه عزیزم در ضمن بردیا هم بزرگ شده و خودش با شرایط کنار اومده دیگه غصه نداره که ولی چقدر حیف شد که مامانت اینا نتونستن بیان واقعا تنهایی سخته وااااااااای چه ماهیهای خوشگلی آفرین به بردیای مبتکر
مامان عرفان
5 مهر 92 11:59
آقا پلیس پس کجایی؟؟؟
مامان حنانه زهرا
6 مهر 92 8:52
گلم میدونم سخته منم میخواستم ادامه تحصیل بدم اما چون دیدم وقتی برم سرکلاس تموم فکروذکرم باید پیش دخملم باشه تاکمی بزرگتر شه بی خیال شدم
مامان محمدکیان
7 مهر 92 22:53
سلام. خدا فرشته زیبا رو واست حفظ کنه. قیمت هاش به نسبت جاهای دیگه گرون تره.عکس 40*30 رو فکر میکنم 75 حساب کرد.
بهاره مامان ونداد
11 مهر 92 15:42
عزیزم خیلی ناراحت شدم هم واسه تو و هم واسه بردیا جون ولی میدونی بچه ها راحت تر کنار میان ما مادرایی انم که همه چی رو واسه خودمون سخت میکنیم
راستی فریمان کجاست ؟


خراسان رضوی؛
مامانی کسرا
13 مهر 92 12:40
عزیزم نگران نباش انشالله خودش با شرایط زود وفق میده خودتونم گفتی الان خوشحال عکساش خیلی با مزه ان مخصوصا فرش شستنش
مامان بردیا قلقلی فلفلی
17 مهر 92 13:29
چه پسر فعالی آفرین که به مامانت کمک میکنی و فرش میشوری خسته نباشی