عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

شمال...تابستان 97

خوشگلای مامان... امسالم مثل سالهای قبل یک ماه از تابستون خونه ی مامانجون بودیم البته یک ماه کامل نشد.و به خاطر کار بابایی زودتر برگشتیم بابایی گفتن که بیشتر بمونیم ولی من دوست نداشتم باباتون تنها برگردن و توی خونه تنها باشن....خلاصه خونه مامانجون خیلی به شما دوتا خوش میگذره.بهرادم که همش با خاله فاطی و مامانجون بازی میکرد و بردیا جانمم و از ساعت سه تا سات ده شب توی کوچه با دوستاش بازی میکرد و از درختهای لب رود خونه گردو میچید و دستاشم حسابی سیاه شده بود.امیر رضا دوست صمصمی بردیاست و بردیا واقعا عاشقشه و هر روز دلش براش تنگ میشه.الانم کارمون شده هر روز تماس تصویری با فاطی و بقیه و این دلخوشیمونه....     &nb...
17 شهريور 1397

این روزها...

سلام جانان من.. پست شبیه این زیاد داریم اینجا.بس که من سرم شلوغه و وقت کم میارم و نمیتونم اینجارو به روز کنم... احساس میکنم در حق بهرادم خیلی کم لطفی میکنم که خاطراتش رو لحظه به لحظه ثبت نمیکنم اما تریجیح میدم اندک وقت کنار هم بودن و بیکار بودنمو با خودش صرف کنم تا به روز کردن خاطراتش.باری اینجا نوشتن همیشه وقت پیدا میشه اما برای لمس لحظه های شیرین بزرگ شدنتون وقت کمه و شما خیلی تند دارین بزرگ میشین.بهرادی که علاقه ی شدیدی داره که برامون سخنرانی کنه ولی کلمات زیادی بلد نیست و بیشتر ادای حرف زدن در میاره.هرچی بهش میگیم که تکرار کنه فقط میگه : داداااااااااش.عمه , بابا و ماما کلمه های دیگرشه.البته روزی هزار بارم میگه من من من من...
27 دی 1395

بدون عنوان

بهترین پسر دنیا.... عزیزکم نمی دونم چرا وبلاگ نویسی اینقدر برام سخت شده.شاید تقصیر موبایل و اینستا و تلگرامه شایدم تقصیر اون نرم افزار کم کننده حجمه که دیگه فعال نیست..نمی دونم.بهرحال اینو بدون که دلم میخواد که برات بنویسم ولی ... حالا دیگه مردی شدی واسه خودت.دوتا از دندونای شیریت افتاده.که اولیش رو شمال مامانجون واست کشید.دومیشم خودش افتاد.صبح داشتی مسواک می زدی که یهو شادی کنان دندون افتاده رو نشونمون دادی.دو شبه که با بهراد تو اتاقت میخوابی.بدون کوچکترین اذیتی.طبق معمول همیشه که برات کتاب میخونم و میخوابی این دو شبم با هم قصه خوندیم و بعدش راحت خوابیدی.بهرادم کنارت میخوابه و تو به قول خودت مواظبشی.یکبار هم تا صبح بیدا...
14 ارديبهشت 1395

ما اومديم...

سلام....سلام شيرين عسل من، شاه پسر من، بردياي من... دوستاي گل و مهربونم... واااااااااااي چقدر نبوديماااا.چقدر دلم تنگ شده بود.چه اتفاقايي توي اين مدت افتاده و من ننوشتم.فكر نميكردم تلفن و اينترنت گرفتن توي اين خونه اينقدر طول بكشه.بهر حال تموم شد و ما از امروز كاملا فعال و پر انرژي با شما هستيم... برديا جونم، شما ديگه ماشالا مردي شدي واسه خودت.ديروز براي پيش 2 ثبت نامت كردم و ايشالا از چهار مهر بايد بري سر كلاس.با اينكه من و تو خاطره خوبي از مهد كودك نداريم ، ولي خوشبختانه تو خيلي ذوق داري نمي دونم تا آخر همينجور ميموني يا نه.مهد شادي.جاي قشنگي بود و مربي هاي خوبي هم داشت.اميدوارم بهترين لحظه هارو اونجا بگذروني جان...
19 شهريور 1394

امان از ويروس...

شيشه ي عمر مادر... دو شنبه رفتيم بيرون.رفتم داروخانه كه برات يه شربت اشتها آور بخرم.بس كه لب به غذا نميزني مثل ني قليون لاغر شدي.اما چشمت روز بد نبينه همون چند دقيقه اي كه توي داروخانه بوديم كافي بود تا جنابعالي با قدرت بالايي كه در جذب انواع  ويروسها داري، يك ويروس وحشناك جذب كني...از دوشنبه شب تبت شروع شد و تا همين الان هنوز درگيريم.سه شنبه بردمت دكتر.گفتن تب ويروسيه و چهار پنج روز طول ميكشه و هيچ چرك و عفونتي هم نداره.فقط استامينوفن دادن و در صورت قطع نشدن تب هم ايبو بروفن....اما جونم برات بگه كه من احمق يه كم در دادن ايبو بروفن زياده روي كردم.از بس كه همكارام از خطرات تب و تشنج و...گفتن منو حسابي ترسوندن و من هم كه ديدم تبت ...
4 اسفند 1392

بردیا ... آدم برفی و...معجون

پسر طلای من... بابابایی این آدم برفی رو درست کردی.کلی ذوق داشتی واسه برف بازی و همون شبونه که برف شروع شد میگفتی بریم آدم برفی درست کنیم.. اینم عزیزتــــــــــــــــــــــــــــرینم در حال درست کردن معجونش: اینم عشـــــــــــــــــــــــــــق ورزشکارمن: اینم دمنوش گل ختمی که بردیا عاشق رنگش شد: اینم ساعت بابایی که پس از جنگ با ساعت من شکست خورده اینم شاهزاده ی من تو حموم: اینم آرزوی من....خونه ی پدر بزرگم.. به خاطر تـــــــــــــــــــــــــــــ...
19 دی 1392

یا حسین...

دوستای مهربونم حلول ماه عزاداری سالار شهیدان بر شما تسلیت باد.امیدوارم عزاداریهاتون در این ماه عزیز مقبول درگاه حق قرار بگیره...التماس دعا... ترسم جــزای قاتل او چون رقم زنند                    یکباره بر جریده رحمـت قلم زنند      دست عتـاب حق بدر آید ز آستین                 چون اهل بیت دست بر اهل ستم زنند  ...
13 آبان 1392

روزت مبارک بهترینم...

کودک نازنین من... تمام کودکان سرزمین من... روزتـــــــــــــــون مبــــــــــــــارک   پسرک ناز و خوشگلم... این روزا وقتی از مدرسه میام اصلا  انرژی ندارم و فقط بوسه های تو و بوی شیرین دهن تو به من توان میده.الهی که خدا تورو همیشه برام نگه داره.کلاسم خیلی شلوغه و بچه ها خیلی گستاخ و شیطونن.اصلا حوصله و انگیزه کلاس رفتن ندارم.مدیرمون بهم قول داده که یه کاری بکنه.برام دعا کن... همه ی سعیمو میکنم تا بتونم لحظه های خوبی با تو داشته باشم.من بعد از نهار میخوابم و تو کنارم بازی میکنی البته با بابایی و وقتی بیدار میشم میگی : مامانی من آروم بودم تا خوب استراحت کنی.الهی من فدای اون درک و فهمت ب...
16 مهر 1392

دوباره مهد کودک...

سلام نازنینم، فرشته ی مهربونم ،همه ی وجودم ، بود و نبودم... این هفته حسابی سرم شلوغ بود.مدرسه شروع شد و ما دوباره طعم تلخ جدایی رو چشیدیم.روز اول ساعت شش صبح منو بابایی بیدار شدیم و یک ربع بعد از ما بابایی شمارو بیدار کرد.هزار بار خدارو شکرکردم که وقتی شیفت صبحم بابایی بیدارت میکنه و من چون زودتر میرم ، نیستم که این صحنه رو ببینم.البته بابایی واقعا خوب بلده که چطوری بیدارت کنه.اونروز هم به شیوه ی خودش بیدارت کرد.تو خیلی حساسی که وقتی میخوایم بریم بیرون بابایی زودتر از شما حاضر نشه و بابایی هم  ازاین نکته استفاده میکنه.صبح خیلی سرحال بیدار شدی.با هم مسواک زدیم، با هم ورزش کردیم و با هم صبحانه خوردیم.البته شما بیشتر شیر خوردی.بعدش...
5 مهر 1392
1