این روزها...
سلام جانان من..
پست شبیه این زیاد داریم اینجا.بس که من سرم شلوغه و وقت کم میارم و نمیتونم اینجارو به روز کنم...
احساس میکنم در حق بهرادم خیلی کم لطفی میکنم که خاطراتش رو لحظه به لحظه ثبت نمیکنم اما تریجیح میدم اندک وقت کنار هم بودن و بیکار بودنمو با خودش صرف کنم تا به روز کردن خاطراتش.باری اینجا نوشتن همیشه وقت پیدا میشه اما برای لمس لحظه های شیرین بزرگ شدنتون وقت کمه و شما خیلی تند دارین بزرگ میشین.بهرادی که علاقه ی شدیدی داره که برامون سخنرانی کنه ولی کلمات زیادی بلد نیست و بیشتر ادای حرف زدن در میاره.هرچی بهش میگیم که تکرار کنه فقط میگه : داداااااااااش.عمه , بابا و ماما کلمه های دیگرشه.البته روزی هزار بارم میگه من من من من...عاشق داداششه و یکسره سر بردیا رو از رو تکلیفاش بلند میکنه تا بهش نگاه کنه و باهاش بازی کنه.عاشق شکلاتم هست و علاقه ی وافری هم به بابایی داره....و بردیا...نازنین دلبر من .داره باسواد میشه.بیرون از خونه چشمش به هر چی میفته هجی میکنه و میخونه.چه کیفی داره دیدن باسوادیش.عاشق خانم معلمشه.و پسر نمونه ی کلاس.این آقا هم عاشق داداششه و برای شاد کردن و خندوندنش هر کاری میکنه.کسی هم حق نداره از گل نازکتر به داداشش بگه.شکر خدا تا الان نه حسادتی اطش دیدم و نه اذیتی.من که گفتم پسرم مثل باباش مهربونه.بعضیاااا گفتن حالا واستااااا
خب دیگه وقتم تموم شد چون بهرادی بیدار شد.تا بعد...به زودی...