دوباره مهد کودک...
سلام نازنینم، فرشته ی مهربونم ،همه ی وجودم ، بود و نبودم...
این هفته حسابی سرم شلوغ بود.مدرسه شروع شد و ما دوباره طعم تلخ جدایی رو چشیدیم.روز اول ساعت شش صبح منو بابایی بیدار شدیم و یک ربع بعد از ما بابایی شمارو بیدار کرد.هزار بار خدارو شکرکردم که وقتی شیفت صبحم بابایی بیدارت میکنه و من چون زودتر میرم ، نیستم که این صحنه رو ببینم.البته بابایی واقعا خوب بلده که چطوری بیدارت کنه.اونروز هم به شیوه ی خودش بیدارت کرد.تو خیلی حساسی که وقتی میخوایم بریم بیرون بابایی زودتر از شما حاضر نشه و بابایی هم ازاین نکته استفاده میکنه.صبح خیلی سرحال بیدار شدی.با هم مسواک زدیم، با هم ورزش کردیم و با هم صبحانه خوردیم.البته شما بیشتر شیر خوردی.بعدشم من رفتم و بعد هم شما...امسال بازم پایه ی ششمم و دوست صمیمی ام شده معاونمونسیزده تا دختر بلا دارم.خیلی شیطونن وپارسال هم چون نصف سال معلم نداشتن هیچی بلد نیستن و خدا باید به دادم برسه با این حجم زیاددرسهای ششم...ظهر که اومدم مهد دنبالت از همون پله ی بالایی پریدی بغلم و کلی منو بوسیدی.اونجا متوجه شدم چقدر تغییر کردی.آخه پارسال درست برعکس بودی و وقتی میومدم دنبالت خیلی نسبت به من بی تفاوت بودی.زهرا جون رو هم دیدم و گفت که با اینکه امسال جز گروه نوباوه ها هستی ولی اصلا حاضر نشدی بری کلاس خودت و فقط میخوای پیش زهرا جون باشی.منم به مدیرتون گفتم که بهت اجازه بدن که هر جا دلت میخواد باشی و مجبورت نکنن بری کلاس دیگه.گفتم لازم نیست چیزی بهت یاد بدن و من خودم همه چی بهت یاد میدم.اونا هم قبول کردن.
خلاصه : این دوروزی که رفتی خیلی عالی بود بهت خوش گذشته بود و اصلا هم اذیت نکردی.بابایی میگه : بردیا مرد درک لحظه هاست...آخه تو خـــــیلی راحت با شرایط جدید کنار میای.اما من همــــــــــــــیشه نگرانم.برای تو و برای همه ی بچه های دور از مادر لحظه های شیرین آرزو میکنم...
مگه یک ثانیه بی تو میشه زندگی کرد!!!!