عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

منِ او...

1393/3/1 10:47
نویسنده : مامانی
862 بازدید
اشتراک گذاری

شیشه ی عمر مادر...

روزهای آخر چهار سالگی رو میگذرونی و به زودی وارد پنج سالگی میشی.چقدر زود گذشت گریه های شبانه ات و وابستگی بی نظیرت به آغوش من اولین مزه چشیدنت ,اولین دندانت و اولین قدمت خوب یادم هست.چقدر محتاجم بودی و هزاران بار شکر چقدر بی نیازی از من امروز....چقدر زود بزرگ شدی جان مادر .از لحظه ای که دو خط قرمز بیبی چک رو دیدم تو شدی همدم ثانیه ثانیه ی زندگیم.نگرانی برای هر ثانیه ی وجودت و هر طپش شیرین قلبت شد همدم همیشگی قلب من...

نهال کوچک من ....رشد کن...بزرگ شو.....درخت شو.....درخت....

من مال توأم...منِ تو....وبه قول امیرخانی....منِ او....

بردیابردیابردیا

پسرکم....

تورو کمی وابسته به خودم بار آوردم.اصلا تازگیها دقت کردم این ویژگی منه که اطرافیانم رو به خودم وابسته میکنم.وقتی مجرد بودم,دایی علی شدیدا به من وابسته بود.طوری که وقتی رفتم خوابگاه طفلک آرامش نداشت و خیلی های دیگه!!! و حالا تو...

با اینکه تمام کارها رو خودت بلدی و خیلی عالی انجام میدی اما دايم خودتو برام لوس میکنی و دوست داری من کارهاتو انجام بدم.مثلا لباس تنت کنم یا کفش پات کنم یا غذا بذارم دهنت.البته من تا جایی که بتونم مقاومت میکنم ولی خودت میدونی که در برابر خواسته های تو مقاومتم ناچیزه و توانم اندک.بازم البته, این ماجراها فقط بعضی وقتاست.روزهایی که خیلی خسته ام و توان همراهی کردن با تو ندارم یا روزهایی که کمتر میبینیم.شاید هم تقصیر منه که زیادی محبت میکنم و احساسات به خرج میدم_ آخه بابایی هم یه زمانی از دستم کلافه بود _ شاید هم اقتضای سنته. چون مطالب زیادی خوندم که چهار و پنج سالگی اوج وابستگی پسر به مادره....نمیدونم.به هر حال تمام سعیمو میکنم که خوب رفتار کنم با تو....

وزنت کم شده.هفده بودی ,شدی پانزده و نهصد.خیلی ناراحتم.این روزای آخر سال تحصیلی که کارم کمتر شده سعی میکنم بیشتر به خوراکت برسم.غذای مورد علاقه این روزهات شده کوفته قلقلی با اسفناج پخته یا تخم مرغ پخته.عاشق انواع میوه هایی مخصوصا توت فرنگی(مثل خاله حاتی)....قدت به صد رسیده و دیگه میتونی همه ی بازیهایی که محدودیت قدی داره بازی کنی و با بابایی بری استخر.قراره یه جمعه با عمو جعفر و ایمان جون برین موجهای آبی...البته این از اون جمعه هایی که میگن شاید بیاید...شاید...متنظر

واما بردیا و علی اصغر...

علی اصغر یه بچه ی خیالیه که بابایی ساخته و با قصه هایی که از اون میگه تمام کارها و رفتارهای بدت رو بهت تذکر میده و اینجوری زشتی خیلی از کارها رو کاملا درک میکنی...حالا این علی اصغر خان خیالی شده سوهان روح ما...هر کاری که میکنی یا هرحرفی که میزنی به محض اینکه بگیم : نکن یا نگو,فوری میگی: مگه علی اصغر این موقع چیکارمیکنه؟؟؟؟قصه اشو بگین...و بابایی هم با تمام توان هرشب برات قصه میسازه و خیلی خلاقانه و هدف دار برات تعریف میکنه....بابایی کی بابایی مثل تو داره آخه؟؟؟؟

این روزا فکر و ذکرت شده تولدت.من اصلا چیزی بهت نگفتم جز اینکه بهار تولدته.چقدر با پارسال فرق کردی جونم.پارسال خیلی برات مهم نبود اما امسال حتی درباره ی مهمونات هم نظر میدی: مامانی میشه زهراجونم دعوت کنین؟

: اگه میشه کیکم هفت طبقه باشه( هفت عدد مورد علاقه ات)

:اگه میشه رو کیکم عکس پاندا و باب اسفنجی و مختاپوس و آقای خرچنگ و گری و بن تن و نینجاها باشه

:اگه میشه لباس پاندا واسه تولدم بگیرین

:اگه میشه کادو برام اسکوتر بگیرین

کار هم برای ما ماند عایا؟؟؟!!خندونک

بعضی روزا هم با من قهر میشی و میگی: تا تولدم باهات آشتی نمیکنم.تولدمم که تموم شد دوباره باهات قهر میکنم!!!قهر

تا میگم " من فدای تو" فوری میگی" به جای همه گلها تو بخند"

کلاس ژیمناستیک هم همچنان با علاقه ی فراوان ادامه داره.بعضی ها میگن برای سن تو خوب نیست.اما تو خیلی مشتاقی و خیلی زود یاد میگیری و چون هدفم سرگرم شدنته و مربی تون هم خیلی به شماها سخت نمیگیره و برات بیشتر حالت تفریح داره,نگران نیستم.واین اولین باره که مینویسم "نگران نیستم".... توی کلاس به گفتی تو.یکی از بچه ها بهت گفت به مامانت بگو شما.تو هم گفتی نه بابا مامانیم اندازه ی خودمه!!!به همه میگی شما جز من!

لهجه ی علیرضا خیلی رو حرف زدنت تاثیر داره.دوست ندارم لهجه ی فریمانی داشته باشی.آخه ما که فریمانی نیستیم.نه من نه بابایی.ازش یاد گرفتی و میگی: ولش بابا نخواستیم...هم نگرانم و هم دلم نمیاد این همبازی شیرین رو ازت جدا کنم..« دوست جونا نظر شما چیه؟؟»....چه کنم...مادرم...مادر...

اینم چندتا عکس جامونده از شاه خونه ی ما...

بردیابردیا

بردیابردیا

بردیابردیا

بردیابردیا

اینم پسرکم در حال گل بازی با عرفان ,ایمان و حدیثه...عاشق گل بازیه.به قول زن عمو : بچه ی شمال دیگهچشمک

بردیا

بردیا

تنها تو بمان با من...

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب...

تو بمان با من تنها تو بمان....

花だよ。お花 のデコメ絵文字花だよ。お花 のデコメ絵文字花だよ。お花 のデコメ絵文字花だよ。お花 のデコメ絵文字花だよ。お花 のデコメ絵文字花だよ。お花 のデコメ絵文字花だよ。お花 のデコメ絵文字

پسندها (8)

نظرات (14)

بابا و مامان
1 خرداد 93 11:06
سلام مامان جون اینکه وزنه بردیا جون کم شده که ناراحتی نداره اخه شیطونتر شده و ورجه ورجش زیاد بعدشم خیلی قشنگ نوشتی مامان همیشه سالم و سلامت باشید
مامانی
پاسخ
آره حق با شماست.ممنونم
الهام مامان علیرضا
1 خرداد 93 11:56
نگران نباش عزیزم. بچه ها مدام در حال تغییر و تحول هستند
مامانی
پاسخ
زهرا مامان ایلیا جون
2 خرداد 93 3:24
سلام عزززیزم خوبی چه پست قشنگی و چه عکسهااای نازی متن اخر پستت هم قشنگ بود با اجازه کپی کردم ممنونم که بهمون سر میزنی و با کامنت های قشنگت کلی بهمون انرژی میدی
مامانی کسرا
3 خرداد 93 19:37
وااای من این کتاب من ِ او رو خوندم کتابای دیگه امیر خانی رو هم خوندم اما این یکی واقعا قشنگه خدای من واسه همین میخوای این جوجو فقط مال خودت باشه انشالله خوب و خوش وسلامت باشید
مامان الی
5 خرداد 93 18:18
سلام عزیزم ...واقعا بچه ها چه زود بزرگ میشوند و روزهای گذشته همه یه خاطره میشه ... همیشه سلامت و شاد باشید
پگاه مامان آرتین
6 خرداد 93 8:21
عزیزم چقدرآقاشده همه کاراشم قشنگه ببوسش مامان مهربونش
پگاه مامان آرتین
6 خرداد 93 8:22
عزیزم آقا شده ببوسش مامان مهربونشششششششششش
مامان مانی
6 خرداد 93 20:53
عزیزم تولدت مبارک پسر کوچولو مردی شده برا خودش
مامان مریم
8 خرداد 93 12:11
چه قدر با احساس نوشتي. پيشاپيش تولدت مبارك باشه برديا خان .
مامان عرفان
10 خرداد 93 9:37
سلام دوست ديرينه خودم . خوبي . دلم برات تنگ شده .
مامانی درسا
13 خرداد 93 7:23
ای جون من دیگه پسرمون اقا شدی مامانی انشاالله همیشه شاد باشه و سلامت
زهرا مامان ایلیا جون
14 خرداد 93 5:35
اپم
مامان علی مرتضی
14 خرداد 93 16:28
سلاااااااااااااااااااااام خوبین؟ کلی حرف برات دارم ولی بزار وقتی تو نی نی گپ هردو ان بودیم برات میگم کجایین خبری ازتون نیس؟ چه اشکال داره مامانی لهجه اونجا رو بگیره چه بخوای چه نخوای چون اونجا زندگی میکنین لهجه ی اونجا رو میگیره الان پسرم هم کردی حرف میزنه هم عربی و فارسی ومن اصلا نگران نیستم که لهجه ی عربی یا کردی توی فارسی حرف زدنش باشه واگه ی روزی خدا قسمت کرد ورفتیم شمال اصلا نگران نمیشم که فارسی حرف زدنش لهجه گیلکی یا مازنی بگیره به همین راحتی به همین شیرینی
مامان آروین
17 خرداد 93 19:35
سلام عزیزم وبلاگ خیلی قشنگی داری و یه پسر شیرین که آدم دلش میخواد دوباره بیاد ببینتش نوشته هاتون خوب تو دل آدم میشینه شاید یه علتش اینه که یه جورایی همشهری حساب می یایم خوشحال میشیم باهم تبادل لینک داشته باشیم مننتظر نظرتون هستم ببوس بردیا عشق کوچولوی نازتونو