چون می گذرد غمی نیست...
سلام ...
به عشق جاودان خوددم..بردیایی ...
و به دوستای مهربون و عزیزم که جویای احوال ما هستن و با مهربونیهاشون شرمنده مون میکنن.دوستتون دارم زیـــــــــــاد...
شیرینک من جونم برات بگه که این چند وقته که من حوصله ووقت نشستن پای نت رو نداشتم اتفاقات زیادی افتاده که الان که میخوام بنویسم هیچی یادم نمی یاد...اما بدترین اتفاق خوردن توپ والیبال به دست بابایی و شکستن انگشت بابایی توی سالن والیبال بود.انگشت بابایی از سه جا شکست و بعد از گرفتن عکس ،دکتر تشخیص دادن که باید جراحی بشه.صبح زود رفتیم بیمارستان کسری.من و بابایی.فکر کن پسرم ...من با این دل نازکم با بابایی رفتم بیمارستان ...تمام وجودم می لرزید.اما بابایی خیلی راحت بود.خلاصه بد از یک انتظار طولانی دکتر اومد و بابایی رو بردن اتاق عمل.نمی دونی چقدر وحشتناک بود.هر لحظه احساس میکردم دارم می افتم.یک ساعت و نیم بابایی توی اتاق عمل بود و در تمام این مدت من جلوی در آسانسور اتاق عمل ایستاده بودم.اصلا به مغزم خطور نکرد که میتونم بشینم.طفلک سرپرستار،دیوونه اش کردم بس که ازش سوال کردم.یک ساعت و نیم با دلشوره ای نزدیک به مرگ گذشت و در آسانسور باز شد و بابایی رو آوردن.و از این لحظه بود که سیلاب اشکهام شروع شد.دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.بابایی هنوز هشیار نبود و چیزی متوجه نبود و منم سواستفاده کردم و تا تونستم گریه کردم.آرزو میکنم هرگز کسی عزیزش رو رو تخت بیمارستان نبینه.خیلی وحشتناکه ناتوانی مردت ،تکیه گاهت ، کسی که دنیایی از صبر و استقامته رو ببینی.نمی دونم ...شاید من خیلی احساساتی ام...خلاصه که روز دردناکی بود و تنهایی از همه چیز بدتر بود.ما فامیل خوب و عزیز و واقعا مهربون زیاد داریم اما بهشون چیزی نگفته بودیم و کسی نمیدونست که ما بیمارستانیم وگرنه عموهای مهربون هیچ وقت مارو تنها نمیذارن.اون روز خیلی احساس تنهایی میکردم.تنها کس من توی این شهر بزرگ باباییه که اونم رو تخت بیمارستان بود...دلم بابای خودمو میخواست..خیلی دلم میخواست بابام پیشم باشه..بابا چیز دیگه ایه...چقدر از اینکه مامان و بابام اصلا از دردم خبر ندارن غصه خوردم...با خودم فکر میکردم من اگه بمیرم هم ....چقدر دوری بده...نفرت انگیزه...
به قول بابایی: خوبه فقط انگشتم بوده و تو اینقدر شورش کردی...
دست شوشو خانم توی گچه و یه کمی درد داره ولی خوبه....خدارو شکر...
از تو بگم: خوب و خوشی...کلی برای بابایی گریه کردی که :بابام چه جوری رانندگی کنه؟؟؟؟؟
با تیرکمون چوبیت زدی به من...نارحت شدم...گفتی : مامانی اون برخورد تصادفی بود!!!!!
و مامانی :تازگیها خیلی جیغ میکشی و تا باهات مخالفت بشه میزنی زیر گریه و چه اشکی هم میریزی و منم که بی طاقت....
این روزا مشغول دیدن سی دی های بی بی انیشتنی که عمه مریم واسه دو سالگیت خریدن و کلی لغت جدید یاد گرفتی ...
برف باریده اگه وقت کنیم میریم برف بازی ...
اینم پسرک زمستونی گرم من...
اینم نازگل من بعد از ارتکاب جرم: خودش خودشو شطرنجی کرده...
فــــــــــــــــــــــــــــــدای تو میــــــــــــــــــــــشه مــــــــــــــــــــــــــــــادر
مرغ دلم هوای چیدن گل نرگس داره....