درد دل 26
سلام شيشه ي عمر مامان...
نمي دونم اين روزا زندگي ما دچار رخوت و روزمرگي شده يا ذهن من براي يافتن سوژه خيلي منفعل شده.چون هيچ مطلب جديدي براي نوشتن ندارم.دوست دارم مطالبم براي تو پراز هيجان و اتفاقهاي تازه باشه ولي ذهنم ياري نميكنه.نمي دونم چرا من هميشه ي خدا عذاب وجدان دارم.قبلا كه مهد ميرفتي هميشه وجدانم در عذاب بود كه : بچه مو كم ميبينم.توي خونه كنارهم نيستيم و ....الانم كه توي خونه اي و خوب ميخوابي و خوب ميخوري دايم عذاب وجدان دارم كه: وقت بچه ام داره هدر ميره و چيزي ياد نميگيره و همش مشغول كارتون ديدنه...نمي دونم از دست اين وجدان دايما فعال چه كنم؟؟
اين مدام كارتون ديدنتم برام معضلي شده.وقتي تو غرق كارتونا ميشي، من عذاب ميكشم.دوست ندارم كه خيلي پاي كامپيوتر باشي از طرفي هم اونقدر بازي بلد نيستم و انرژي ندارم كه بتونم سرگرمت كنم و خوشحال باشيم.نمي دونم چيكار كنم.تو همش عاشق بازيهاي حركتي و سختي و منم به علت پادرد بدي كه دارم نمي تونم خيلي همراهيت كنم و از اين بابت رنج ميبرمبابايي هم كه دستش تو گچه و درس داره و اصلا وقت آزاد نداره.البته برات كم نميذاره و خيلي باهات بازي ميكنه ولي براي تو كافي نيست...
الان داره يادم مياد: اين هفته با خانم مختاري و حميده جان رفتيم استخر.خيلي خوش گذشت.كلي خنديديم و خوش گذرونديم.خيالم از بابت تو هم راحت بود چون با بابايي مشغول درست كردن چراغ و آژير براي ماشين پليست بودين و اصلا متوجه نبود من نبودين.صبح جمعه هم به پيشنهاد بابايي باز با خانم مختاري و حميده و خانوادشون بوديم.صبحانه به صرف كله پاچه.خيلي خيلي خوش گذشت و نهارشم رفتيم خونه ي خانم مختاري به صرف يه عدس پلوي عالي.ما سه تا خيلي با هم جوريم و وباهم خيلي بهمون خوش ميگذره و همش دنبال بهانه ايم كه بيشتر باهم باشيم.شامم ميخواستيم كه سر حميده جونم هوار بشيم كه ديگه شوهرا همراهي نكردن...
سوال شما از من.همين الان : من خيلي با شخصيتم؟؟؟؟؟؟؟؟جاااااااااانم
من..اما...بس دلم تنگ است...و هر سازي كه ميبينم بد آهنگ است...
♣ عكس ربطي به موضوع نداره.ربطش به دلتنگي منه...