دلم گرفته...
شیشه ی عمر مامان...
این روزا دلم خیلی گرفته.هر چقدر سعی میکنم خوش باشم نمیشه.حالا خوبه که ماه رمضونه و سرمون با افطار و سحر و فیلمای بیخود تلوزیون گرمه... و اینقدر روزها دیر میگذرن.انگار صد ساله بابایی رو ندیدم در حالیکه الان پانزده روزه که رفته.خدا کنه این روزها زودتر تموم شه.واقعا سخته...مخصوصا واسه من که وقتی خونه ام و بابایی مدرسه یا بیرون ، نزدیک اومدنش مثل دخترای چهارده ساله قلبم تاپ تاپ میکنه..بابایی دوست داره که من احساساتمو کنترل کنم و مثل یه خانم صبور ومنطقی این روزهارو بگذرونم و منم همه ی سعیمو میکنم.ولی....سخت.
حتما با خودت فکر میکنی اینجا چه خبره که به من اینقدر سخت میگذره...نه عزیز مادر..اینجا خیلی خوبه .همه چی عالیه.اما واسه من ، بدون بابایی خود بهشت هم جهنمه....
حالا آقا پسر شیرین زبون مامان...
روزهای شما همچنان با شیرین کاریها و شیطونیهای مخصوص خودت و همینطور مهمونی رفتن و هرروز سر زدن به شالیزار میگذره.این روزا یه کم دلت هوای بابایی رو کرده.و صبح که بیدار میشی میگی باباییم کی میاد؟ ولی هنوز تنها نگرانیت اینه که ما برگردیم فریمان..حالا چند تا عکس:
اینجا لباس ورزشی دایی رو پوشیدی و حاتی و مامان جونو مجبور کردی که اونا هم بپوشن و با توبازی کنن.
اینم عکست با آنیتا جون دختر دوست خوبم که بیست ساله با هم دوستیم:
اینجا هم محو تماشای پلنگ صورتی به این شکل :
این دوتا عکس هم تقدیم به بابایی...یادته باهم منتظر مینشستیم و نگاه میکردیم تا لحظه باز شدن این گلا رو ببینیم...