عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 19

 پرستوی ناز من... جونم برات بگه که : امشب قراره راه بیفتیم.میریم خونه مامان جون.بالاخره انتظار اون طفلکا به سر میاد.قراره از مسیر جنگل توسکستان بریم.توی گوگل ارث دیدیمش خیلی قشنگه.البته به مامان جون اینا نگفتیم که امشب راه میفتیم.آخه بابایی به خاطر پایان نامه اش قرار نبود با ما بیاد ولی حالا جلسات دانشگاه تعطیل شده و ما میتونیم با هم باشیم.راح شدم.واقعا نمیتونستم تصور کنم چندین روز بابایی رو نبینم.خیلی خوشحالم هم به خاطر تو هم به خاطرخودم.برای تو جدا بودن از بابایی خیلی سخته .مخصوصا این روزا که تو ییکسره به پاهای بابایی آویزونی و میگی منم با خودت ببر...   تازگیها هر چی که دم دستت باشه میبری و پشت مبلها قایم میکنی.کت...
6 مرداد 1392

درد دل 20...بن بن بن...

                                          سلام عزیز دلم...                     پسرک شیرینم... الن یه چند وقتی هست که داریم باهم بن بن بن کار میکنیم.هر وقت که میلت میکشه میگی: مامانی بزن بریم بن بن بن....اما چی بگم از شیطونیهات.به راحتی میتونی یه آدم کاملا نرمال و آروم رو دیوونه کنی چه برسه به من که.... وقتی کارتهارو نشونت میدم مزه ریختنت گل میکنه: عکس اسب رو بهت نشون میدم.میگم این چیه؟ میگی: شتره دیگه!!! میگم: مامانی این اسبه. میگی: ما که ...
21 تير 1392

درد دل 1

پسر گلم توالان ٢ ساله شدی . تا حالا خاطراتتو توی یه دفتر نوشتم.از لحظه ی اولی که فهمیدم توی وجودم هستی تا الان. اما امروز تصمیم گرفتم این وبلاگو برات درست کنم و خاطراتتو اینجا بنویسم.هر چی باشه تو همین الانشم کلی اهل کامپیوتری .......مامانی تو تازگیها خیلی بلا شدی.مثل بلبل حرف می زنی.هر چی منو بابایی میگیم فوری تکرار میکنی.یه عالمه جمله های خوشگل میگی.مثل: بابا درس تمومه؟؟ مامانی اینارو شستی؟؟ بزنیم به برق نوشن میشه. ..... بیشتر جمله هات سوالیه یکسره هم میپرسی : این شیه؟اینا شیه؟ فدات بشم عشق من                 ...
25 خرداد 1392

درد دل 18

سلام به نفس مامانی... نمی دونم از کجا بگم.کلی حرف تو سرم بودا... این روزا به ما خیلی خوش میگذره.از صبح تا شب مشغول بازی هستیم و شما اصلا قبول نمیکنی که یه لحظه انتراکت بدی که من به کارام برسم.یا ماشین بازی یا مغازه بازی یا نقاش و بن بن بن... البته اگه بخوام بگم که امروز بیشترین کاری که انجام دادی چی بوده ، باید در یک جمله خلاصه کنم : بوسیدن من...اونم چه بوسیدنی.با تمام قوا.. نمی دونم چرا هزار بار ازم پرسیدی : مامانی جونی منو دوست داری؟؟منم هربار با هزاران کلمه محبت آمیز گفتم : آره عزززززیزم...اما باز پرسیدی.امروز تکیه کلامت شده مامانی خوب ،مامانی عزیز. ..والبته نسبت به باباتم همینجوری شدی.بابایی به خاطر پایان نامه اش مدام...
22 خرداد 1392

درد دل 17...بردیا پلیس میشود...

نازنین من... خیلی چیزارو یادم رفته برات بگم.از جشن فارغ التحصیلی بچه های کلاسم تا تصادفم.آره مادر..تصادف کردم.داشتم به صورت اریب از چهاراه رد میشدم - البته چراغ قرمز بودـ که ناگهان چراغ سبز شد وآقای راننده منو ندید و نقش زمین شدم.خییییلی ترسیدم .خوشبختانه اتفاق خیلی بدی برام نیفتاد.با همون حال پاشدم و رفتم مدرسه.همکارام میگفتن برگرد و برو بیمارستان اما من چون سخت ترین قسمت کارم  ـ یعنی جدا شدن از تو ـ رو انجام داده بودم حاضر نشدم برگردم.روز سختی تو مدرسه گذروندم.بعدش عکس و سی تی اسکن و سونوگرافی و...آخرش معلوم شد که آخرین استخوان ستون مهره هام کاملا کج شده و مجبورم تا سه ماه روی راند طبی ـ تیوپ فرغون ـ بشینم.سه ماه هم باید دار...
4 خرداد 1392

درد دل 16

عسل مادر...                 شیرین زبونم.. . سلام .پسرک بلای من ،هفته ای که گذشت روزای خوبی داشت.یه روز رفتی خونه آرتا جون.دوست و همسایه مون.و نرفتی مهد.آخه فاصله بین رفتن من و اومدن بابایی فقط نیم ساعته و مامان آرتا گفت که نبرمت مهد و ببرمت اونجا.وقتی میرفتی بهت گفتم اونجا چیزی نخوری و به چیزی دست نزنی.گفتی باشه.فقط از اون شکلات خوشمزه هاشون میخورم.وقتی از مدرسه اومدم میگی : مامانی هیشکی به من ازاون شکلاتا نداد... یه روز تو مدرسه روز آزاد داشتیم و شما مهمان ویژه بودی.توی راه که میبردمت مدرسه ده بار بوسم کردی و گفتی: چقد خوشحالم که میام مدرسه تون ....ا...
15 ارديبهشت 1392

درد دل 16....باز هم ویروس....

عشق رویایی من...                         عمر جاودان من....                                                پسرک شیرین من... دوباره یه ویروس لعنتی اومده سراغت. خدااااااااااااااااااا.دیگه خسته شدم.کی تعطیل میشم.شیطونه میگه معلمی رو ببوسم و بزارم کنار.این دفعه دهنت آفت زده.سه روزه که ...
2 ارديبهشت 1392

درد دل15

فرشته مهربون من... سلام عزیزترین مادر.یه عالم حرف نگفته برات دارم.نمی دونم از کجا شروع کنم.اول از آخرای سال نود ویک برات میگم.روزایی که من ذوق رفتن به دیار خودم رو داشتم تو ،میوه ی دلم ،مریض بودی.روز پنج شنبه 24اسفند،وقتی بابایی از مدرسه اومد،شما هنوز تب داشتی ـ تبی که از شنبه شروع شده بودـ ولی سرحال بودی و غذا هم خورده بودی . با این حال بدیمت دکتر.دکترت گفت حالت از شنبه تا حالا بهتره و عفونت گلوت بهتر شده و برای مسافرت رفتن مشکلی نداری.واسه همین بابایی ـ با اینکه خیلی خسته بود، به خاطر من ـ گفت وسایلو جمع کن تا راه بیافتیم.اول رفتیم مشهد که خرید کنیم و بریم خونه مادر جون و عصر جمعه راه بیافتیم.اما وقتی رفتیم مشهد و بازار، شما انقدر...
22 فروردين 1392

درد دل6

  سلام عزیزترینم , ماه من عزیز دلم چند روز پیش , یعنی سه شنبه , از لحظه ای که بیدار شدی شروع کردی به گریه که امروز  مهد نمیرم.امروز مدرسه نرو.پیش من دراز بکش کتاب بخونیم.منم همه کارام کنار گذاشتم و نشستم واست کتاب خوندم.شعر خوندم و بازی کردیم.حدود ساعت ده بود که بابایی زنگ زد و گفت که قراره برن راهپیمایی و زودتر میاد خونه ولازم نیست که ببرمت مهد.وقتی بهت گفتم یه عالم خوشحال شدی و بالا وپایین پریدی.میگفتی اخجون تعطیلم .. تعطیلم.....اما یک ساعت بعد بابایی زنگ زد و گفت : راهپیمایی زود تموم شده و نمیتونه بیاد. ای خدا....مادر.. نمیدونی چقدر حال هردومون گرفته شد.چقد گریه کردی.چقد از من ناراحت شدی.همش میگفتی : خودت که گ...
9 اسفند 1391