درد دل6
سلام عزیزترینم , ماه من
عزیز دلم چند روز پیش , یعنی سه شنبه , از لحظه ای که بیدار شدی شروع کردی به گریه که امروز مهد نمیرم.امروز مدرسه نرو.پیش من دراز بکش کتاب بخونیم.منم همه کارام کنار گذاشتم و نشستم واست کتاب خوندم.شعر خوندم و بازی کردیم.حدود ساعت ده بود که بابایی زنگ زد و گفت که قراره برن راهپیمایی و زودتر میاد خونه ولازم نیست که ببرمت مهد.وقتی بهت گفتم یه عالم خوشحال شدی و بالا وپایین پریدی.میگفتی اخجون تعطیلم .. تعطیلم.....اما یک ساعت بعد بابایی زنگ زد و گفت : راهپیمایی زود تموم شده و نمیتونه بیاد. ای خدا....مادر.. نمیدونی چقدر حال هردومون گرفته شد.چقد گریه کردی.چقد از من ناراحت شدی.همش میگفتی : خودت که گفتی تعطیل....توی سرویس تا مدرسه اشک ریختم.وقتی سپردمت به زهرا جون با من قهر بودی.اصلا نگام نکردی....مامانی از غصه نابود شدم.
ولی , گلکم ,چهارشنبه بابایی زود تعطیل شد وشما مهد نرفتی.بابایی مارو رسوند مدرسه.شما با من اومدی کلاسم.روی تخته نقاشی کشیدی.با دخترام کلی بازی کردی.حسابی بهت خوش گذشت.
جمعه هم رفتیم خونه ی مادر جون.جهاز کشون عمه عاطفه بود.دوازدهم عروسیشونه.عاطفه هم که بره خونه مادر جون حسابی سوت وکور میشه.....ایشالا خوشبخت باشن.
امروز صبح بابایی شمارو برد مهد.ظهر که برگشتی دیدم دوباره سرما خوردی.امشب خیلی بهانه میگرفتی.از بغلم جدا نمیشدی.ساعت ٩ هم گفتی منو رو پات بخوابون.الانم راحت خوابیدی.منم فردارو مرخصی گرفتم که پیشت بمونم.....الهی فدات بشم که ........مامانی نمیدونم چی بگم.خیلی برات غصه میخورم.تو فکرم یه پرستار برات پیدا کنم که توی خونه پیشت باشه تا حداقل مجبور نباشی صبح های زود بیدار بشی....
پسرکم عاشقتم.همه چیز دنیارو برای تو میخوام......یه بار برات خوندم :
من اینجا چون نگهبانم ,تو چون گنج تورا آسودگی بایـــــــد , مرا رنج
حال همش میپرسی : مامانی من گنجم یا شما ؟؟؟؟؟؟