درد دل 17...بردیا پلیس میشود...
نازنین من...
خیلی چیزارو یادم رفته برات بگم.از جشن فارغ التحصیلی بچه های کلاسم تا تصادفم.آره مادر..تصادف کردم.داشتم به صورت اریب از چهاراه رد میشدم - البته چراغ قرمز بودـ که ناگهان چراغ سبز شد وآقای راننده منو ندید و نقش زمین شدم.خییییلی ترسیدم .خوشبختانه اتفاق خیلی بدی برام نیفتاد.با همون حال پاشدم و رفتم مدرسه.همکارام میگفتن برگرد و برو بیمارستان اما من چون سخت ترین قسمت کارم ـ یعنی جدا شدن از تو ـ رو انجام داده بودم حاضر نشدم برگردم.روز سختی تو مدرسه گذروندم.بعدش عکس و سی تی اسکن و سونوگرافی و...آخرش معلوم شد که آخرین استخوان ستون مهره هام کاملا کج شده و مجبورم تا سه ماه روی راند طبی ـ تیوپ فرغون ـ بشینم.سه ماه هم باید دارو بخورم.بیچاره شدم مامانی.اون راننده هم پیرمرد انقدر خودش ترسیده بود که من و بابایی بخشیدیمش.پسرم هر لحظه خدارو شکر میکنم که اون لحظه تو همراهم نبودی...خدایا...دوستت دارم.
حالا قسمت شیرین... جشن دخترام خیلی عالی برگزار شد.موفق شدم هم براشون کیک بگیرم هم کادو وهم فیلم و عکس...
واما...در حین رفتن به دکتر...رفتیم خرید.برات کلاه و ایست پلیس خریدیم.نمی دونی چقدر خوشحال شدی.سریع سرت کردی و شروع کردی به داد زدن : ماشین پراید بکش کنار....
چه قیافه ای گرفته بودی.توی پاساژ هرکس از کنارت رد میشد لپتو میکشید و میگفت سلام آقا پلیس! و تو هم با اعتماد به نفس کامل یه سلام میگفتی.به بعضی ها هم جواب نمی دادی و میگفتی : مامانی من از اون پلیس بداخلاقا ام....
عسل من ...
این روزا خیلی شیرین شدی.روزی هزار بار منو بابایی رو بغل میکنی محکم میبوسی.بوس به قول خودت محکمت هم دو سه دقیقه طول میکشه.بعضی روزا خیلی منظم و مرتب و آقا و حرف گوش کنی و بعضی وقتا دقیقا برعکس...لباس تازه برات خریدم پوشیدی میگی اگه خاله فاطی منو با این لباسا ببینه من میخوره که من عاشقتم...عاشق این شیطونیها و شیرین زبونیهات...هر شب قبل از خواب برام میخونی : عاشقتم..دیوونتم..از تو شب در خونتم...منم
تازگیها توی ماشین شجریان گوش میدی.دیشب مشغول بازی بالگوهات زیر لب میخوندی : های های های های دل تنگ من....مادر فدای دلت بشه عشقققم...اینجا دیگه ثابت کردی که سلیقه مثل خودمه...جون دلمی...
اینم عکسای آقا پلیسه...