عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

پسرک بازیگوش من..

1392/3/12 17:39
نویسنده : مامانی
349 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین شیرینا سلام...

الان که داری این پست رو میخونی چطوری؟؟ چه کاره ای؟؟....کاش میتونستم به آینده سفر کنم و یه لحظه تورو در حال خوندن وبلاگت ببینم...یا تورو با زن وبچه ات

دیروز که از مدرسه اومدم، بعد از نهار هرکاری کردم نذاشتی بخوابیم.خودتم نخوابیدی.یه کم سرت غر زدم و بعدش از جام بلند شدم و کارهامو انجام دادم و به مینا جون اس دادم که باهم با پسرامون بریم پارک.چون بابایی کارداشت ونمیخواست بیاد بیرون.اما مینا گفت که دلش درد میکنه و نمیتونه بیاد.ناراحتنا امید شدم وبه همکارام پیام دادم که با اونا بریم بیرون ولی اونا هم یکی شون خونه نبود و یکی شون مهمون داشتناراحت

اما .... بازهم همین بابای فداکار دلش به حال ما سوخت و مارو برد پارک جنگلیقلب...بساط عصرونه و چایی و تخمه پهن کردیم و بابایی مشغول تصحیح ورقه شد و من وشما رفتیم شهربازی و شما تمام وسیله هایی که مناسب سنت هست شدی و کلی کیف کردی................

بعدش بستنی خریدیم و رفتیم پیش بابایی و شما با بستنی به قول خودت لباساتو به گند کشیدی

با کلی بدبختی تمیزت کردم و باهم رفتیم طرف تاب و سرسره ها.نمی دونم اون فرمون آبی یادت مونده یا نه.توی یکی از پست ها عکسش هست...رسیدی به فرمون...یه دختر کوچولو روش نشسته بود.دستاتو زدی به کمرت و بهش گفتی : دختر خانم این فرمون که مال شما نیست .مال همه بچه هاست و اول هم مال منهمشغول تلفندختره طفلکی.سوالسریع پاشد و رفت.البته من یه کم دعوات کردم چون باید منتظر موندن رو یاد بگیری...اما از اینکه اینقد خوب از پس خودت برمیای کیف کردم.....خلاصه کلی رانندگی کردی و بعد تصمیم گرفتی بری سرسره بازی و منو مجبور کردی که همینجا کنار این فرمون آبی بشین تا کسی سوارش نشه و من هم چاره ای جز اطاعت نداشتم شما رفتی بالای سرسره ها وهی منو صدازدی و هی گفتی مامانی مواظب فرمونم هستی ....یه میله هایی هست که بین سرسره ها مثل تونل میذارن...رفتی سراغ اونا...فاصله این میله ها نسبت به پارکهای دیگه خیلی بیشتره.اما شما با آرامش و دقت و اعتماد به نفس کامل داشتی رد میشدی.یه لحظه که میخواستی از احوالات فرمون آبی باخبر بشی و به من نگاه کردی ، اون پای نازنینتو جای بدی گذاشتی و افتادی.منو میبینی.از ترس مردمتمام تنم میلرزید و تو هم بین زمین وهوا توی اون تونل مونده بودی که یه دفعه یه آقایی اومد توی تونل و تورو بغل کرد و آورد داد به من.حالا این آقا کیه ؟؟ بابای همون دختری که از رو فرمون بلندش کردیفدات بشم الهی کلی گریه کردی و منم همراهیت کردمخدارو شکر که چیزیت نشد.گریه ات هم از درد نبود.گریه میکردی که : من چرا نتونستم رد بشم.همش میگفتی : نشد که نشد..قربون اون قیافه ی شکست خورده ات بشم من بهت گفتم میخوای دستت و بگیرم از اونجا رد بشی؟ گفتی : نه اصلا نمیشه.باید بزرگتر بشم خودم از اونجا برم

اینم ماجرای دیروز ما.....امروزم با همکارام میخوایم بریم توت بخوریم...جای همه خالی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

فهیمه مامان سینا
13 خرداد 92 2:35
خداروشکر که اتفاق بدی نیفتاده واسش... ای بردیای شیرین زبون بلا میگم ما مامانا همکاریمون تو گریه کردن بچه ها مون حرف نداره توت هم نوش جونتون ...
مامان ایمان جون
13 خرداد 92 6:56
مادر و پسر خوب حال کردینا بردیا جون مواظب خودت باش تازه تا بزرگ شی از این اتفاقا زیاااااااااااااااااد پیش میاد ناراحت نشو مرد کوچولو
مامان نوژا
13 خرداد 92 9:09
وایییی چه استرسییییی
خاله حاتی جوووووووووون!
13 خرداد 92 15:46
خاله ات بمیره که نشد خاله فدای قدت بشه خاله قربون شیرین زبونیات بره
زهره مامان آریان
14 خرداد 92 0:13
همیشه به گردش.بچه باید زمین بخوره تا مرد بشه.عیبی نداره گلم.بزرگ میشی یادت میره قربونت.
رضوان مامان رادین
14 خرداد 92 17:49
ای جونم به پسر مستقل که دوست داره از حالایی روی پای خودش ب ایسته
ابجی (آرمان)
16 خرداد 92 0:54
قربونت برم من عزیزم. خدا رو شکر که چیزیت نشد
متین من
17 خرداد 92 2:29
عزیزم که عاشق پارکی چقدر جسور و بامزه حرف میزنی فرمون ماله همه ست مال منه
آخی امیدوارم هیچ طوریت نشده باشه وهمیشه شاد باشی لبات خندون

ممنون عزیزم
الهام مامان علیرضا
17 خرداد 92 13:06
شما رو لینک می کنم مامانی دوستیمون پایدار