درد دل15
فرشته مهربون من...
سلام عزیزترین مادر.یه عالم حرف نگفته برات دارم.نمی دونم از کجا شروع کنم.اول از آخرای سال نود ویک برات میگم.روزایی که من ذوق رفتن به دیار خودم رو داشتم تو ،میوه ی دلم ،مریض بودی.روز پنج شنبه 24اسفند،وقتی بابایی از مدرسه اومد،شما هنوز تب داشتی ـ تبی که از شنبه شروع شده بودـ ولی سرحال بودی و غذا هم خورده بودی . با این حال بدیمت دکتر.دکترت گفت حالت از شنبه تا حالا بهتره و عفونت گلوت بهتر شده و برای مسافرت رفتن مشکلی نداری.واسه همین بابایی ـ با اینکه خیلی خسته بود، به خاطر من ـ گفت وسایلو جمع کن تا راه بیافتیم.اول رفتیم مشهد که خرید کنیم و بریم خونه مادر جون و عصر جمعه راه بیافتیم.اما وقتی رفتیم مشهد و بازار، شما انقدر بیقراری کردی که کلا از خرید منصرف شدیم و رفتیم خونه مادر جون.جمعه بازم تب کردی و همش میگفتی : سرم درد میکنه و میخوابیدی...به هر حال خداحافظی کردیم و حرکت...اما دلم به رفتن راضی نبود.همش نگران و دودل بودم . به بابایی گفتم بیا یه بار دیگه ببریمش دکتر.بابایی هم موافق بود.رفتیم کلینیک سلامت.دکتر بی معطلی گفت چون هیچ نشانه عفونتی دیده نمیشه باید بستری بشه.....نمی دونی چه حالی شدم.از همون لحظه گریه هام شروع شد....با یه دنیا غصه و امید به خدا رفتیم بیمارستان و بستری شدی...نمی تونم رنجهایی رو که اون شب کشیدیم ، بنویسم.چون واقعا طاقت یاد اوری دوباره اشو ندارم. باز اشکام سرازیر میشه.بابایی هم اون شب خیلی اذیت شد.بیرون بیمارستان توی ماشین خوابید.وقتی می اومد که تورو ببینه،طاقت نداشتم که بهش نگاه کنم.چشماش پر غصه بود......
خلاصه ، نازنینم، دکتر برات عکس از سر وسینه،سونوگرافی،آزمایش خون و کشت ادرار نوشته بود که همه با یه عالم گریه و اشک انجام شد و شکر خدا سالم سالم بودی...وقتی توی بیمارستان بودیم فهمیدم که این دکتر همه مریضایی که میبینه رو راهی بیمارستان میکنه.هیچ وقت نمی بخشمش که باعث شد اینهمه اذیت بشی و اینهمه اشعه وارد بدنت بشه.من و بابایی چون خیلی نگرانت بودیم هر چی میگفت گوش میکردیم .اما روز بعد که اومد و تو رو ویزیت کرد.بابایی جلوش واستاد وگفت که نمی خوام بچه ام دیگه اینجا باشه وبا رضایت خودش شما رو مرخص کرد.بعد هم آزمایشات بردیم پیش دکتر خودت ، الله داد، باورت نمیشه دکتر فقط خندید و گفت اصلا نیازی به اینهمه آزمایش نبوده و یه تب ویروسی ساده بوده....با خودم فکر میکنم تقصیر منه که اینقدر اذیت شدی...به خاطر ضعف و ترس من!!
از همون روز دیگه حالت خوب شد و شکر خدا دیگه مریض نشدی و ما شنبه 26 اسفند راه افتادیم و یکشنبه شب رسیدیم خونه مامان جون....
اینم چند تا عکس از راه رفت...
ادامه دارد...