درد دل 16
عسل مادر...
شیرین زبونم...
سلام .پسرک بلای من ،هفته ای که گذشت روزای خوبی داشت.یه روز رفتی خونه آرتا جون.دوست و همسایه مون.و نرفتی مهد.آخه فاصله بین رفتن من و اومدن بابایی فقط نیم ساعته و مامان آرتا گفت که نبرمت مهد و ببرمت اونجا.وقتی میرفتی بهت گفتم اونجا چیزی نخوری و به چیزی دست نزنی.گفتی باشه.فقط از اون شکلات خوشمزه هاشون میخورم.وقتی از مدرسه اومدم میگی :مامانی هیشکی به من ازاون شکلاتا نداد...
یه روز تو مدرسه روز آزاد داشتیم و شما مهمان ویژه بودی.توی راه که میبردمت مدرسه ده بار بوسم کردی و گفتی:چقد خوشحالم که میام مدرسه تون....اونجا حسابی بازی و شیطونی کردی و خیلی مودب و آقا بودی.جلوی همکارام حسابی آبروداری کردی.
اندر احوالات بردیا جووووووون...
شما همچنان عاشق پلیس شدنی.دیروز بهت گفتم مامانی من دوست ندارم شما پلیس بشی شغل خطرناکیه.میگی:پس آتش نشان.میگم نه.میگی: پس آمبولانسی...فقط دنبال شغلی هستی که سر صحنه تصادف حاضر بشی.امروز دیدم با خودت حرف میزنی.گوش کردم: من عاشق پلیس شدنم ولی چه کنم مامانیم نمیذاره....
شاید م راننده بشی آخه نگاه کن.از بچگی تا الان هروقت میریم پارک بیشتر از هر وسیله ای اینجایی
اینم مدل جدید لباس پوشیدن شما توی خونه...هر لباسی تنت میکنم اینجوری میشه.میگی اینجوری باحاله...