عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

درد دل 5(کمی با تاخیر)

سلام ماه آسمون من فرشته ی زمین من شاهزاده ی خونه ی ما                            مامانی جونی منو ببخش که خیلی وقته چیزی برات ننوشتم.آخه اینروزا حسابی سرمون شلوغ بود.تازه ! اینترنتمونم قطع بود.وقتی از خونه ی مامان جون اومدیم , دایی علی و خاله فاطی هم با ما اومدن.روزایی که اونا بودن , همش دنبال خونه بودیم. تا اینکه یه خونه ی مناسب پیدا کردیم.بعدش هم مامان جون و خاله حاتی اومدن.همه دور هم بودیم.از خونه ی سلطانزاده اثاث کشی کردیم وبه این خونه اومدیم.نمی دونم وقتی بزرگ بشی اونجا رو یادت میاد یا ن...
9 اسفند 1391

درد دل 4

سلام پسر عزیزم ، عمر جاودان من این هفته آخرین هفته ایه که خونه مامان جونیم.با اینکه خیلی دلم واسه مادر جون (مامان بابایی) و عمه مریم وعمه عاطفه و بقیه تنگ شده ولییییییییی وقتی فکر رفتن میکنم خیییلی دلم میگیره دلم واسه مامان جون ،بابا جون ،خاله ها و دایی جون میسوزه آخه فقط یه نوه دارن (که تویی) و ازش اینهمه دورن کاش بشه یه روز همه کنار هم زندگی کنیم. اینجا خیلی بهت خوش میگذره و یکسره داری آب بازی میکنی و از صبح تا شب آنقد سرت گرمه که کمتر پیش منی.....با موتورت میری توی کوچه یا با چوب دنبال مرغ و خروسا میکنی یا میری توی باغ و واسه خودت شیطونی میکنی.تازه برام گل هم میچینی بهترین من این روزا خیلی فکرم مشغوله.وق...
9 اسفند 1391

درد دل 3

سلام پسر عزیزم ، دردونه من،نمی دونی چقد عاشقتم.قبل از اینکه تو به دنیا بیای همیشه به بابایی میگفتم دلم یه پسر شیطون و پر حرف میخواد.خدا هم دقیقا همون پسرو بهم داد.از حرف زدنت هرچی بگم ، کم گفتم.عمر جاودان من، تو خیییییلی پر حرفی.یکریز سوال میپرسی.واقعا همه کم میارن که چی جوابتو بدن.مثلا وقتی میگم این کاو نکن دعوات میکنم ، سریع میگی: چه جوری دعوا میکنی؟بابایی هم دعوا میکنه؟بابایی چه جوری دعوا میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه عاشق حرف زدنتم عسلم.                                  &n...
9 اسفند 1391

درد دل 2

پسر عزیزم ما الان اومدیم شمال خونه مامان جون وبابا جون.تو اینجا حسابی سرت گرمه.ازصبح تا شب با دایی علی جوونی وخاله حاتی وخاله فاطی مشغول بازی هستی.کلی هم با باباجونت حال میکنی.باهم میرین بیرون و رانی میخرین.میرین پیش اردکا.خلاصه حسابی بهت خوش میگذره.شبها تا ساعت سه بیداری وروزا تا ساعت یک خوابی. .... گل ناز و خوشگل من تو حالا مثل بلبل حرف میزنی نمی دونی چه چیزایی می گی.همه از حرف زدنت کیف میکنن.باید بشینم تمام جمله هاتو بنویسم. راستی یه چیز مهم......فدات بشم الهی......تو الان بیست و دو روزه که شیر نخوردی.پسرم واقعا کار سختی بود.خیلی دلم برات کباب شد.خیلی گناه داشتی.دو ماه طول کشید تا تو رو از شیر بگیرم.حالا عوضش عاشق شیر سرد شد...
9 اسفند 1391

درد دل 12

کوچولوی ناز من... این روزا خیلی خییییییییییلی مهربون شدی.همش نازم میکنی.بوسم میکنی وتوی خواب همش دنبالم میگردی.یه حرفایی میزنی که من و بابایی زا تعجب شاخ در میاریم که تو اینارو از کی شنیدی و کجا یاد گرفتی.یه عالم شعر بلدی که نمیدونم کی بهت یاد داده و یه عالم قصه از خودت در میاری.یه چن روزی هست که من آقا الاغه ام و شما آقا اسبه.کلا باید چهار دست وپا تو خونه راه بریم و با هم علف بخوریم یا اینکه شما شیری و منم روباه و باید با هم بریم شکار.شما شکار میکنی و من باید تا آخر بخورم و نباید سیر بشم.وقتی هم که خسته میشی سریع تبدیل میشی به شکارچی و مسلسلتو میاری و شکارم میکنی.پشتیارو میذاری روی هم و واسه خودت خونه درست میکنی و من وبابایی باید م...
9 اسفند 1391

درد دل 10

پسر شیرین تر از جانم این روزها هرروز هزار بار به خاطر داشتن تو خدا رو شکر میکنم.از اینکه تو سالمی و باهوش و فوق العاده و....از خدا ممنونم.من خدا رو شکر میکنم و تو میگی مامانی خدا کو؟؟؟ همیشه از جوونی آرزو داشتم یه پسر شر و شیطون و ملوس داشته باشم که خدا دقیقا همینو بهم داده....شکر یک ماهی هست که عاشق کتاب شدی.البته از وقتی چهار دست وپا میرفتی عشق خاصی به کتاب داشتی. بابایی طفلک!!!! خوب یادشه....حالا هر شب تا پنج شش تا کتاب برات نخونیم نمیخوابی.تو این یکی دو هفته نه تا کتاب تازه برات خریدیم که از بس خوندیمشون هم من حفظ شدم هم بابایی و هم شما...جرات نداریم یک کلمه اش رو جا بندازیم , چون شما سریع اشتباه مارو تصحیح میکنین... ...
9 اسفند 1391

درد دل 9

                 بردیای  مهربون من .... امروز داشتم عکسای قدیمیتو نگاه میکردم.کلی واسه خودم کیف کردم.چقدر کوچولو بودی مادر.دلم لک زد واسه اون روزا.چقدر زود بزرگ شدی پسرم.هر چند هنوز خیلی کوچولویی ولی نسبت به ناتوانی اون روزا حالا واسه خودت مردی حساب میشی.چقد خوبه که اینهمه فیلم و عکس ازت داریم.چیزی نمیگذره که تو هم میری دنبال زندگی خودت.مامانی فکر کنم من مادر شوهر خیلی بدی بشم.آخه من اصلا طاقت ندارم تو رو با کس دیگه ای شریک بشم.باورت میشه بعضی وقتا میشینم فکر میکنم : اگه زنش نزاره بیاد پیش من چی ؟؟؟ اگه بگه قلب مامانتو واسم بیار چییی؟؟؟ ههههههه...
9 اسفند 1391

درد دل 7

پسرکم.......عزیزکم... این روزا خیلی باحال شدی.به قول خودت مرد شدی.بابایی داره بهت کامپیوتر یاد میده.تو هم خیلی دوست داری.حالا یاد گرفتی که بری تو منوی استارت وواسه خودت بازی بیاری.بعدشم بازی کنی و از برنده شدنت کلی کیف کنی.بلدی فیلمارو از مای کامپیوتر پیدا و باز کنی.بلدی عکساتو بیاری....خلاصه داری رو دست دایی جونت بلند میشی...   عشق من....... شما عادتته که همیشه توی لیوانت هه ذره آب یا شیر یا چیزای دیگه بریزی.واسه همین زود به زود تشنه میشی.دیشب به من میگفتی :مامانی این شکم من خیلی بی ادبه. میگم چرا ؟ می گی : آخه هی آب میخورم , هی تشنه میشم......     نفس من.. چند روز پیش وقتی از...
9 اسفند 1391

درد دل 8

گل پسر من یه ده روزی میشه که چیزی بررات ننوشتم.بردمت پیش دکتر فرهت.شما رو معاینه کرد و گفت هیچ مشکلی نداری فقط به هوای پاییز حساسی.سرفه هاتم واسه همینه.دکتر ازت پرسید : تو دختری یا پسری؟؟ بدش رو به من و بابایی گفت بچه ها تا سه سالگی نمی دونن دخترن یا پسرن.همون موقع تو خیلی باحال گفتی : آقای دکتر من پسرم .حظ کردم از این هوشت مامانی.خودمم رفتم دکتر که بهم دارو داد وگفت که تا ده روز اگه خوب نشدم دوباره برم.چند روز پیش دوباره رفتم که برام mri نوشته و امروز باید برم.     این هفته مادر جون رفته خونه ی مه معصوم شهرستان.همه ی فامیلای بابایی دهه ی عاشورا میرن اونجا.به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم اما چون بابایی میخواس...
9 اسفند 1391