درد دل 4
سلام پسر عزیزم ، عمر جاودان من
این هفته آخرین هفته ایه که خونه مامان جونیم.با اینکه خیلی دلم واسه مادر جون (مامان بابایی) و عمه مریم وعمه عاطفه و بقیه تنگ شده ولییییییییی وقتی فکر رفتن میکنم خیییلی دلم میگیره
دلم واسه مامان جون ،بابا جون ،خاله ها و دایی جون میسوزه آخه فقط یه نوه دارن (که تویی) و ازش اینهمه دورنکاش بشه یه روز همه کنار هم زندگی کنیم.
اینجا خیلی بهت خوش میگذره و یکسره داری آب بازی میکنی و از صبح تا شب آنقد سرت گرمه که کمتر پیش منی.....با موتورت میری توی کوچه یا با چوب دنبال مرغ و خروسا میکنی یا میری توی باغ و واسه خودت شیطونی میکنی.تازه برام گل هم میچینی
بهترین من
این روزا خیلی فکرم مشغوله.وقتی برگردیم خونهباید دنبال خونه باشیم. روزای کاریمون و روز کلاس بابا توی دانشگاه هم مشخص میشه. نگرانم. پسرکم ،دعا کن که امسال روزای کاری منو بابایی طوری هماهنگ بشه که مجبور نباشیم بزاریمت مهد.پارسال سخت ترین لحظه های زندگیم ، لحظه هایی بود که نوبت من میشد ببرمت مهد کودک و باید اونجا میذاشتمت و میرفتم مدرسه.تمام راه یک ساعته از خونه تا مدرسه رو گریه میکردم.واقعا سخت بود اصلا دلم نمی خواد اون روزا تکرار بشه.گرچهامسال خیلی فهمیده تر شدی،اما بازم سخته.بابایی میگه مهد واست خوبه،اعتماد به نفست بالا میره و اجتماعی میشی و کلی چیزای خوب یاد میگیری......ولی می دونم اینارو واسه دلخوشی من میگه....پارسال وقتی خودش تورو میذاشت مهد، فوری به من زنگ میزد و میگفت : با مهد تماس بگیر ،سفارش کن .بردیا یه کم گریه کرد ،بگو بیشتر مواظبش باشن.....خیلی نگران میشد ولی اصلا به روی خودش نمی آورد.اخلاقش اینجوریه دیگه.یادت توی شکمم بودی چقد برات از بابایی میگفتم. پسرکم بابای تو بهترین مرد زمینه
حالا واسه گل پسرم بگم این روزا چه کارا کردیم:
یه روز من و تو و بابایی بدون ماشین رفتیم صومعه سرا.مثل روزایی که تو نبودی وما پیاده میرفتیم خیابون گردی.ایندفعه سه تایی رفتیم و همه جهرو گشتیم.بعدش رفتیم فرش فروشی عمو ایوب من که بهترین عموی دنیاست.کلی خوش گذشت و تو هم با صندلیه کوچولویی که اونجا بود هی وررفتی و کلی شلوغ کردی بلا....
یه روز با خاله ها و دایی و بابایی رفتیم رود خونه ی پشت خونه مامان جون. تو عاشق رودخونه و آب بازی هستی.کیف میکنی که توی آب واستی و هی سنگ پرت کنی وبلند بخندی و بگی انداختم دوردورا.........و حسابی خودتو خیس کنی.....
یه شب رفتیم خونه ی دختر خاله زهرام . دختر خاله بهت یه کامیون داد که تا آخر مهمونی همرات بود.
یه شبم رفتیم خونه دختر خاله فاطیم.اونجا حسابی با مبینا و محمد حسین بازی کردی.وقتی ما توی آشپزخونه بودیم و تو توی اتاق بچه ها بازی میکردی یه لحظه این فکر به ذهنم رسید که تو چه قدر بزرگ شدی.دیگه نیازی نیست که مدام حواسم بهت باشه و همیشه نگرانت باشم.( البته من همیشه نگرانم)خودت می ری و همراه بچه ها میشی و از پس خودت بر میای.خدا رو شکر......
یه شبم رفتیم خونه دوست بابا جون.اونجا سر سفره اسم همه چیزو می÷رسیدی.با اینکه خودت اسمشونو بلدی.فکر میکنم میخواستی مطمئن بشی که اسما همه جا یکیه.اونا حتما با خودشون فکر میکنن تو تا حالا هیچ غذایی ندیدی.تازززززززه بعد از اينكه خودت يه ليوان نوشابه خوردي با صداي بلند به تازه دوماد اونا كه داشت واسه خودش نوشابه مي ريخت گفتي: آقا نوشابه ضرر داررررررره.
روزای خوبی داریم.روزایی که تو همش چیزای تازه یاد میگیری.همه چیزو تجربه میکنی و کلمه ای نیست که بشنوی و درباره اش یه عالمه سؤال نپرسی و تلفظش نکنی.....دوستت دارم عزیزم
حالا عکسای گل پسری
گل پسر مامان داره تمرين ميكنه چهار زانو سر سفره بشينه.
دورت بگردم شازده كوچولو