درد دل 7
پسرکم.......عزیزکم...
این روزا خیلی باحال شدی.به قول خودت مرد شدی.بابایی داره بهت کامپیوتر یاد میده.تو هم خیلی دوست داری.حالا یاد گرفتی که بری تو منوی استارت وواسه خودت بازی بیاری.بعدشم بازی کنی و از برنده شدنت کلی کیف کنی.بلدی فیلمارو از مای کامپیوتر پیدا و باز کنی.بلدی عکساتو بیاری....خلاصه داری رو دست دایی جونت بلند میشی...
عشق من.......
شما عادتته که همیشه توی لیوانت هه ذره آب یا شیر یا چیزای دیگه بریزی.واسه همین زود به زود تشنه میشی.دیشب به من میگفتی :مامانی این شکم من خیلی بی ادبه. میگم چرا ؟ می گی : آخه هی آب میخورم , هی تشنه میشم......
نفس من..
چند روز پیش وقتی از مهد اومدی گفتی : مامانی وقتی منو گذاشتی مهد اشکام ریخت « دستاتم گذاشتی روی چشمتو تا لپت کشیدی».با خودم گفتم : چرا مگه تو مادر نداری.یه دفعه تو گفتی : دارم که , ولی همش میره مدرسه...فدات بشم من..
هستی من....
اصلا غذا نمیخوری .یکسره میگی : فقط ماست خالی.یا اینکه تا دو لقمه میخوری میگی : مرسی مامانی جونی. سیر شدم. چقد آخه خوشمزه بود...
تنها چیزی که ازش سیر نمیشی شیره.بابایی برات یه شل شیر خریده که هرروز یکی ببری مهد.ولی شما روزی سه چهارتا میخوری...نوش جونت
زندگانی من...
وقتی صدات میزنم میگی : جانم....چی شده عزیزکم...شیرین شیرینای من
وقتی وسایلتو جمع میکنی می گی : مامانی بگو چه بردیای خوبی دارم..
وقتی میخوام دعوات کنم گوشاتو میگیری و میگی : نه مامانی جونیییییی
وقتی میخوای یه کاری برات بکنم , کارتو می گی و بعدش می گی:بگو چشم..زود باش به پسرت بگو چشم...