درد دل 5(کمی با تاخیر)
سلام ماه آسمون من
فرشته ی زمین من
مامانی جونی منو ببخش که خیلی وقته چیزی برات ننوشتم.آخه اینروزا حسابی سرمون شلوغ بود.تازه ! اینترنتمونم قطع بود.وقتی از خونه ی مامان جون اومدیم , دایی علی و خاله فاطی هم با ما اومدن.روزایی که اونا بودن , همش دنبال خونه بودیم.تا اینکه یه خونه ی مناسب پیدا کردیم.بعدش هم مامان جون و خاله حاتی اومدن.همه دور هم بودیم.از خونه ی سلطانزاده اثاث کشی کردیم وبه این خونه اومدیم.نمی دونم وقتی بزرگ بشی اونجا رو یادت میاد یا نه.اون درخت زردآلوی پر بار که تمام فامیل از زردآلوهاش خوردن ,یادت میمونه یا نه...آخه اون خونه رو خیلی دوست داشتی.روزای اول که اومدیم اینجا همش میگفتی : بریم خونمون....راستی دلبرکم ما یه خونه هم پیش خرید کردیم که تابستون آماده میشه.ایشالا از اینجا دیگه میریم خونه ی خودمون.
این مدت که خاطره هاتو ننوشتم اتفاقای زیادی افتاده.شما حالا خیلی آقا شدی و خیلی پر حرف.یکسره در حال پرسیدن , تعجب کردن و تعریف کردن ماجراهای خیالی خودت هستی
« من داشتم می رفتم بیرون. یه دفعه زدم به یه ماشین.چپ کردم بعد زنگ زدم به آقای راننده جثقیل اومد منو راست کرد...»
اسباب بازیهای مورد علاقه ی این روزات هم و وو
تازگیها واست گل سفالگری خریدیم که عاشق توپ درست کردنی
موقع خوابت.....وااااااااای.... من وبابایی حسابی خسته میشیم بس که باید واسه شما قصه بگیم:
قصه ی عمو شفیعی بگو......قصه عمو مصطفی بگو.....قصه باباجونو بگو.....قصه علی ام بگو.....
قربونت برم الهی عشق من.دیشب میگفتی « بردیا دور مامانی بگرده » آآآآآآآآخ ..شیرین عسل من. خدا نکنه. من خودم فدای لحظه لحظه ی بودنتم.......
همه ی رنگارو میشناسی....شعر این روزاتم شده : رعنا گله...رعنا...گل و سنبله.....رعنا
یکی از اتفاقای روزای آخر تابستون , عروسی عمه مریم شما بود.مریم جون با عمو رضا رفت سر خونه زندگیش توی خافمامانی جونی شما وقتی به دنیا اومدی, مامان جون از گیلان هنوز توی راه بود وهنوز نرسیده بود پیش من. اولین شب زندگی شما , عمه مریم پیشمون توی بیمارستان موند.به این دلیل وبه دلایل زیاد دیگه عمه مریم واسه من وشما خیلی عزیزه.حالا که از خونه ی مادر جون رفته , جاش خیلی خالیه.دعا کنیم که خوشبخت باشه و یه نی نی نازززز بیاره.
مامان جون و دایی و خاله ها هم توی عروسی عمه بودن.خیلی به همه خوش گذشت.دو سه روز بعد از عروسی مامان جون وبقیه رفتن صومعه سرا -خونه ی خودشون-و ما دوباره تنها شدیم. دیگه معلوم نیست کی بتونیم ببینیمشوووون .طفلک خاله فاطی خیلی به خاطر دوری از شما غصه میخوره
بردیای خوب من
باز مهر شروع شد وما رفتیم مدرسه. بابایی شش روز درس داره و منم امسال از دبیرستان اومدم ابتدایی. امسال معلم پایه ی ششم شدم و یازده تا دختر دارم و پنج روز در هفته می رم مدرسه....وتو میوه ی دلم پنج روز باید بری مهد.البته شیفت مدرسه ی من چرخشیه و یک هفته صبح ها استراحت میکنی و راحت می خوابی.عزیز دل مادر , با اینکه امسال خیلی مهدرو دوست داری و اصلا گریه نمیکنی ولی باورت نمیشه چه آشوبی توی دلم به پا میشه وقتی ازت جدا میشم.دلم خیلی خیلی برات کباب میشه اما چیکار کنم گلم, چاره ای نیست. اگه مامان جون به ما نزدیک بود مشکلی نداشتیم ولی.......
پسر خوبم, خوشکلکم..شما یه مربی خیلی مهربون داری که اسمش زهرا جونه.خیلی دوستش داری پسرم .من از این بابت خیلی خوشحالم.زهرا جون خیلی خوبه و توی مهد فقط پرستار خودته.
وقتی از مدرسه میام میگی « مامانی اومدی.حالا منو بوس بوس کن » منم تا خدا میگه میبوسمت خوردنی من.وقتی از مهد برمیگردی یه عالمه حرف داری.همه چیزو از سیر تا پیاز واسم تعریف میکنی : « نی نی ها پوشک میپوشن.من به زهرا جون گفتم جیش دارم.گفت بهت جایزه میدم...و ....»
تا امروز به مهد کودک میگفتی مدودک.امروز بهت گفتم پسر طلا بگو کودک.میگی مامانی کودک یعنی میشه چی؟؟؟؟
مامانی میخوام فدات شم.عاشقانه دوستت دارم.درست مثل باباییت ,تو بهترین چیزی بودی که خدا به من داده.