بردیا و بهراد من... خوشگلای مامانی این روزها شما دو تا دارین تند تند بزرگ میشین و من همه ی دقایق زندگیم با شما پر شده...داشتن شما بزرگترین محبتیه که خدا به من داشته.گاهی فکر میکنم با این اعصاب داغون و ضعیف لایق داشتن شما نیستم.از اینکه بعضی وقتا خیلی دعواتون میکنم خیلی غمگینم...امیدوارم خدا منو ببخشه.پسرای خوشگلم شما دو تا خیلی با هم مهربونین و خیلی امیدوارم که در آینده تکیه گاه و همراه همدیگه باشین... از این روزها براتون بگم:دیروز از سفر برگشتیم.مامانجون و بابا جون و دایی علی چند روزی مهمون ما بودن بعدشم با هم رفتیم گرگان خونه خاله حاتی.که خیلی به شما خوش گذشت.از چهارم تا چهاردهم شمال بودیم.خونه پدری من.اونجا هم که حسابی بهتون خوش میگذره...