عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بردیا...

بردیای زیبای من... فردا جشن قرآن دارید...اخه تو کی کلاس سومی شدی قلب جان...الان داری ضرب حفظ میکنی.برات دفتر ضرب درست کردم که خیلی دوستش داری.هر شب با هم تمرین ضرب میکنیم که برات خیلی جذابه و دوست داری.این روزا یه کم بلا شدی.ورد زبونت شده باهات قهرم....البته قهر نمیکنی فقط میگی...تو اللن دیگه بعترین کمک من هستی.همین چند روز پیش من و بابایی ضمن خدمت داشتیم که بابایی مدرس بود و باید هردو میرفتیم.تو دو روز پشت سر هم از بهراد نگهداری کردی اونم به نحو احسن.هر روز چهار ساعت تنها بودین.رابطه ات با بهراد که بی نظیره.تو بهترین داداش بزرگ دنیایی دنیای من... عاشقتم..... بردیا... ...
2 بهمن 1397

عکسای این روزا

این روزها عصرهای قشنگی با هم داریم.بابایی شیفت ظهرن و داداش بردیا هم عصرها کلاس داره.من و شما تنها میمونیم و با هم تو حیاط چایی میخوریم.و شجریان گوش میدیم.شما عاشق اهنگ غوغای عشقبازانی و منم عاشق شور و هیجان شما.گاهی هم من حافظ میخونم و شما ساکت گوش میدی و چون لحنم برات عجیبه میپرسی :مامانی چرا نماز میخونی؟؟؟ با هم صدای پرنده ها و باد رو گوش میدیم و کیف میکنیم.خلاصه که شکر خدا که شما رو به ما داد عشق جان.زندگی جان عکسهای خوشگلای من                                 ...
2 بهمن 1397

شمال...تابستان 97

خوشگلای مامان... امسالم مثل سالهای قبل یک ماه از تابستون خونه ی مامانجون بودیم البته یک ماه کامل نشد.و به خاطر کار بابایی زودتر برگشتیم بابایی گفتن که بیشتر بمونیم ولی من دوست نداشتم باباتون تنها برگردن و توی خونه تنها باشن....خلاصه خونه مامانجون خیلی به شما دوتا خوش میگذره.بهرادم که همش با خاله فاطی و مامانجون بازی میکرد و بردیا جانمم و از ساعت سه تا سات ده شب توی کوچه با دوستاش بازی میکرد و از درختهای لب رود خونه گردو میچید و دستاشم حسابی سیاه شده بود.امیر رضا دوست صمصمی بردیاست و بردیا واقعا عاشقشه و هر روز دلش براش تنگ میشه.الانم کارمون شده هر روز تماس تصویری با فاطی و بقیه و این دلخوشیمونه....     &nb...
17 شهريور 1397

تولد هشت سالگی بردیا

عشق مادر... تولد هشت سالگیت مبارک.باورم نمیشه که هشت سال گذشته.چه لحظه هایی که با تو تجربه نکردم...حس مادری زیباترین حس جهان رو تو به من دادی زیبای من... چند روز پیش بهت گفتم برو یه لیست بنویس ببینم چی واسه تولدت دوست داری برات بخریم.رفتی تو اتاق و برگشتی و گفتی هر چی میخوام دارم.نمیدونی چقدر خوشحال شدم.این روزا که جام جهانی فوتبال هم در حال برگزاریه عشق اصلیت کریستین رونادوست.بدجوری عاشقشی و کیک تولدتم قراره با عکسش باشه. عاشق کتابی .دیشب دوساعت تو اتاقت کتاباتو دسته بندی میکردی.کتاب مورد عل اقه ات "تام گیتس"و برات از جیره کتاب هر ماه یه جلدش سفارش میدم.برای روز تولدت دوست داشتی که با علیرضا باشی.منم هماهنگ کردم و با هم رفتیم...
28 خرداد 1397

عصرهای خونه قبلی

این روزها عصرهای قشنگی با هم داریم.بابایی شیفت ظهرن و داداش بردیا هم عصرها کلاس داره.من و شما تنها میمونیم و با هم تو حیاط چایی میخوریم.و شجریان گوش میدیم.شما عاشق اهنگ غوغای عشقبازانی و منم عاشق شور و هیجان شما.گاهی هم من حافظ میخونم و شما ساکت گوش میدی و چون لحنم برات عجیبه میپرسی :مامانی چرا نماز میخونی؟؟؟😁با هم صدای پرنده ها و باد رو گوش میدیم و کیف میکنیم.خلاصه که شکر خدا که شما رو به ما داد عشق جان.زندگی جان😘😘😘 متن و عکس مال چند هفته پیشه...
23 خرداد 1397