خبر داغ...
سلام دنیای من...زندگی من...بردیا ی من..
پسرک مهربونم...بالاخره خدا یکی از فر شته های زمینیشو برای ما فرستاد.خانم خلاصی مهربون.خانمی که کارگر مهدتون بودن و به علت درد پا از کار مهد انصراف دادن قراره پرستار شما بشن و از شنبه برای نگهداری از زیباترین گل دنیای من یعنی خودت، میان خونه ی ما...
اون روزی که دستت توی مهد سوخته بود.خیلی دلم شکست.با دل دردمند و شکسته بعد از نماز کلی گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کنه و یکی از آدمهای مهربونش رو برای کمک به ما بفرسته چون هر دومون حسابی خسته و داغون بودیم.چند روز پیش یکدفعه یاد خانم خلاصی افتادم.با هزاربدبختی شمارشو پیدا کردم وبا هزار نذر ونیاز زنگ زدم و قرار گذاشتیم و اومدن اینجا و توافق کردیم و قرار شد ایشون بشن پرستار تو...توکلم فقط و فقط به خداست....اما خانم خلاصی رو همه تایید میکنن و خودشونم خانم بسیار موجه و مومنی هست.دوتا بچه هم دارن که بزرگن و به دلایلی از هم دورن...ایشالا خدا مشکل همه رو حل کنه...
جالب اینجاست که خانم خلاصی عکس شمارو توی گوشیش داشت و میگفت من عاشق بردیا بودم.چون خیلی کوچولو بود اومد مهد همه بهش علاقه مند بودن.شما هم کلی خانم خلاصی رو دوست داری و کلی براشون حرف زدی و شیرین زبونی کردی.....خلاصه...ما خوشحــــــــــــــــــــــــالیم...
باورم نمیشه که کابوس مهد کودک تمام شد...دیگه نگران تعطیلی و کمبود وقت نیستی جوون دلم...
غیر از این فرشته مهربون که گفتم، یه فرشته خیـــــــــــــــــــــــلی مهربون هم خودم دارم.خانم احمدی.ما پارسال باهم آشنا شدیم و روابط خانوادگی رو شروع کردیم.امسال ایشون معاونمون هستن.ما خیلی به هم وابسته ایم.خانم احمدی خیلی مهربونه و خراب رفاقت و توی این غربت و تنهایی بهترین همدم منه.برام مثل یه خواهر واقعیه.با هم درد دل میکنیم و غصه ی همدیگرو میخوریم.حالا بچه ها و همسرامونم رفیق شدن و وقتایی که با همیم خیلی خوش میگذره.خانم مختاری هم دوست خوب خوب ماست که امسال به خاطر اینکه شیفتشون مخالف ماست زیاد باهم نیستیم.ایشون هم از مهربونی و خانمی هیچی کم ندارن.دیشب هم خونه شون بودیم که خیلی خوش گذشت و کلی انرژی گرفتیم.اینم عکساش:
اینجا خونه ی خانم احمدی.بردیا در حال بوسیدن آیسا جوون دختر خانم احمدی که قراره عروسم بشه
واین هم خونه ی خانم مختاری :
خدای خوبم خودت مواظب همه چیز باش....