آخر هفته ما...
سلام عزیز ترینم
نفسم
عمرم
زندگیم
اون هفته مادر جون مشهد نبودن.ماهم خیلی دلمون گرفت .خونه موندیم و جایی نرفتیم.اما خیلی بهمون خوش گذشت.پنج شنبه از صبح تا شب من وشما با هم بازی کردیم.خونه رو تمیز کردیم.غذای خوشمزه پختیم و کلی کیف کردیم.اولش چند تا کاغد به دیوار چسبوندیم تا شما هنرمندیهاتو رو دیوار نشون بدی
این ماهو ببین.من عاشقشم...
ا
این..........حاتیه(خا له)....
اینجا دیگه مداد سیاه بدجنس اومدو نقاشیه مارو خراب کرد.طبق یه کتاب داستان که درباره مداد رنگیهاست و مداد سیاه میاد نقاشی مدادارو خراب میکنه,تمام نقاشیهای شما هم توسط مداد سیاه خراب میشه
بعدش نخود لوبیا آوردم ویه پارچه پهن کردم که راحت اونا رو ریختی و قیف وسبد آوردی و حال کردی
بعد ماشین به قول خودت جرثقیل باری رو آوردی و نخودا رو بار کردی
بعد که بابایی از باشگاه اومدن به این باری مورد علاقه تون پرداختین و این خونه خوشگلو درست کردین که با یه تکون خراب شد هردو کلی براش غصه خوردین و بعد دو تا آدم آهنی وحشتناک!!!
جمعه صبح هم تا از خواب بیدار شدی اول میلک توی رختخواب
بعدشم : انقدر هوا عالی و بهاری بود که رفتیم تو حیاط روفرشی پهن کردیم.چیپس و تخمه و چایی خوردیم.بابایی آتیش درست کرد و یه کبا ب عالی برامون درست کرد و همونجا تو حیاط نهار خوردیم و بازی کردیم.بعدشم خوابیدیم.
اینم عصر جمعه که برات پل درست کردم و کلی بازی کردی...