بهترین بابای دنیا
پسرک مهربونم...
امروز میخوام از باباییت برات بگم.اول از آشناییمون: من و بابایی توی دانشگاه گیلان درس میخوندیم.بابایی یه سال از من بالاتر بود ولی بعضی از واحدهای درسیمون باهم بودیم.مثلا درس قرائت عربی که متن عربی کلیله و دمنه بود.استادمون (صفایی) تا وارد کلاس میشد میگفت :بخون طلایی جان.واین طلایی جان همین بابایی شما بود.منم عاشق صداش بودم.صدای بابایی فوق العاده مهربون، گرم و آرامشبخش بود.وقتی بابایی میخوند من تو رویا غرق میشدم.من و دوستم گلنارـ که حالا دیگه دوست نیستیم ـ خیلی بابایی رو دوست داشتیم.یه روزایی بابایی سرشو با تیغ تراشیده بود.نمی دونی چقد ناز شده بود.البته علاقه ما علاقه ی عاشقانه نبود.ما فقط ازش خوشمون میومد....
تا اینکه یه روز یعنی 23اردیبهشت 85که من وگلنار توی سالن دانشگاه نشسته بودیم،بابایی اومد و به من گفت که میخواد توی بوفه دانشگاه با هم حرف بزنیم.منم از خدا خواسته رفتم.ساعت 4:10بابایی اومد .به من گفت چیزی میخورین؟من گفتم نه ولی رفت یه بیسکوئیت و دوتا چایی گرفت ـ پوست بیسکوئیتو هنوز دارم ـ بعدش اومد و شروع کرد از خودش و خانواده اش حرف زدن.بابایی اون موقع استخدام شده بود.معلم.منم که از کودکی مرد رویاهام معلم بود.خلاصه در همون برخورد اول، تمام وجودم عاشقش شد...
بعد از یکی دو هفته بابایی اومد خونه ما.البته با هزار بدبختی بابام راضی شد که بابایی بیاد.ولی بابا و مامان من هم با یکبار دیدنش عاشقش شدن.فکر کنم بابات مهره مار داره ها...
بعدش مادر جون اومدن و مارو نشون کردن
بعدشم 86.01.03عقد کردیم
حالا اصل ماجرا:
از اون روز تا الان ذره ای از عشقم نسبت به بابایی کم نشده بلکه هزاران برابر شده.پسرم، بابای تو بهترینه .این فقط حرف نیست ، واقعیت محضه.تا الان نشده با هم دعوایی بکنیم و بابایی واقعا مقصر باشه.تا حالا نشده واسه غذا،نظافت ،لباس یا چیزای دیگه منو اذییت کنه.خیلی خیلی صبور و مهربونه.امکان نداره بدونه چیزی میخوام و همه ی تلاششو واسه فراهم کردنش نکنه.بابایی دلش مثل دریاست.همونقدر بزرگ و آبی.اون یه مرد واقعیه.مردی که هر زنی آرزوی داشتنشو داره.بابایی از اون مردا نبود که تا زن میگیرن همه چی یادشون میره.اون همیشه حواسش به مامانش هست و هر کاری از دستش بر بیاد برا مادرش میکنه.پسرکم دلم میخواد وقتی بزرگ شدی الگوی زندگیت فقط و فقط باباییت باشه،نه فقط در زن داری و مادر داری بلکه در تمام لحظه ها و مراحل زندگیت.
مثل پدرت مرد باش ،مقاوم و شکست ناپذیر اما آرام و آرامشبخش....
مثل پدرت مرد باش صبور و جدی اما مهربون و نرررررررررم....
مثل پدرت باش که حرفش و عشقش یکیست...
من از مردان چیزی نمی دونستم جز خشم و استقامت اما بابایی تمام این تصوراتم رو بهم ریخت،فهمیدم که مرد می تواند مهربانترین باشد، آرام ترین باشد وآرامشبخش ترین...
پدرت دنیا رو برای من عوض کرد.خوبیها و روشنیهارو به من نشون داد....خیلی ازش یاد گرفتم...تو هم پسرم فقط از او یاد بگیر....مردانگی رو...مردم داری رو...و زندگی رو...
مرد مهربان و بی نظیر من
همیشه