عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

بهترین بابای دنیا

1391/12/17 9:58
نویسنده : مامانی
570 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک مهربونم...

امروز میخوام از باباییت برات بگم.اول از آشناییمون: من و بابایی توی دانشگاه گیلان درس میخوندیم.بابایی یه سال از من بالاتر بود ولی بعضی از واحدهای درسیمون باهم بودیم.مثلا درس قرائت عربی که متن عربی کلیله و دمنه بود.استادمون (صفایی) تا وارد کلاس میشد میگفت :بخون طلایی جان.واین طلایی جان همین بابایی شما بود.منم عاشق صداش بودم.صدای بابایی فوق العاده مهربون، گرم و آرامشبخش بود.وقتی بابایی میخوند من تو رویا غرق میشدم.من و دوستم گلنارـ که حالا دیگه دوست نیستیم ـ خیلی بابایی رو دوست داشتیم.یه روزایی بابایی سرشو با تیغ تراشیده بود.نمی دونی چقد ناز شده بود.البته علاقه ما علاقه ی عاشقانه نبود.ما فقط ازش خوشمون میومد....

تا اینکه یه روز یعنی 23اردیبهشت 85که من وگلنار توی سالن دانشگاه نشسته بودیم،بابایی اومد و به من گفت که میخواد توی بوفه دانشگاه با هم حرف بزنیم.منم از خدا خواسته رفتم.ساعت 4:10بابایی اومد .به من گفت چیزی میخورین؟من گفتم نه ولی رفت یه بیسکوئیت و دوتا چایی گرفت ـ پوست بیسکوئیتو هنوز دارم ـ بعدش اومد و شروع کرد از خودش و خانواده اش حرف زدن.بابایی اون موقع استخدام شده بود.معلم.منم که از کودکی مرد رویاهام معلم بود.خلاصه در همون برخورد اول، تمام وجودم عاشقش شد...

بعد از یکی دو هفته بابایی اومد خونه ما.البته با هزار بدبختی بابام راضی شد که بابایی بیاد.ولی بابا و مامان من هم با یکبار دیدنش عاشقش شدن.فکر کنم بابات مهره مار داره ها...

بعدش مادر جون اومدن و مارو نشون کردن

بعدشم 86.01.03عقد کردیم

حالا اصل ماجرا:

از اون روز تا الان ذره ای از عشقم نسبت به بابایی کم نشده بلکه هزاران برابر شده.پسرم، بابای تو بهترینه .این فقط حرف نیست ، واقعیت محضه.تا الان نشده با هم دعوایی بکنیم و بابایی واقعا مقصر باشه.تا حالا نشده واسه غذا،نظافت ،لباس یا چیزای دیگه منو اذییت کنه.خیلی خیلی صبور و مهربونه.امکان نداره بدونه چیزی میخوام و همه ی تلاششو واسه فراهم کردنش نکنه.بابایی دلش مثل دریاست.همونقدر بزرگ و آبی.اون یه مرد واقعیه.مردی که هر زنی آرزوی داشتنشو داره.بابایی از اون مردا نبود که تا زن میگیرن همه چی یادشون میره.اون همیشه حواسش به مامانش هست و هر کاری از دستش بر بیاد برا مادرش میکنه.پسرکم دلم میخواد وقتی بزرگ شدی الگوی زندگیت فقط و فقط باباییت باشه،نه فقط در زن داری و مادر داری بلکه در تمام لحظه ها و مراحل زندگیت.

مثل پدرت مرد باش ،مقاوم و شکست ناپذیر اما آرام و آرامشبخش....

مثل پدرت مرد باش صبور و جدی اما مهربون و نرررررررررم....

مثل پدرت باش که حرفش و عشقش یکیست...

من از مردان چیزی نمی دونستم جز خشم و استقامت اما بابایی تمام این تصوراتم رو بهم ریخت،فهمیدم که مرد می تواند مهربانترین باشد، آرام ترین باشد وآرامشبخش ترین...

پدرت دنیا رو برای من عوض کرد.خوبیها و روشنیهارو به من نشون داد....خیلی ازش یاد گرفتم...تو هم پسرم فقط از او یاد بگیر....مردانگی رو...مردم داری رو...و زندگی رو...

مرد مهربان و بی نظیر من

                           

                                     همیشه

                                    

                                          من وتو

                                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

zahra
13 اسفند 91 20:50
سلام خیلی خوشحالم که کنار هم ارامش دارین همیشه خوش باشید
فاطی
14 اسفند 91 8:43
مامانی چرا اینقد خلاصه نوشتی واسه بردیا جون
مامان
14 اسفند 91 8:45
ایشالا همیشه خوش و خرم باشید
جوجه
14 اسفند 91 8:47
چقد عکستون قشنگه.چه منظره ای
مامان ایمان جون
14 اسفند 91 10:09
بابا کی بره این همه راهو.خوش به حال کاظم آقا.چه خانمییییییییی. خیلی جالب بود.
مامان کوثری
15 اسفند 91 7:42
قربانت عزیزم انشاالله همیشه خوش باشین سال خوبی هم داشته باشین مسافرتتون خوش بگذره
محمد جهرمي
15 اسفند 91 11:22
سلام اميدوارم هميشه خوش باشيد و خوشبخت اين پست شما شد ايده اي براي من تا از خانم براي پسرم بگم تقديم به هر سه شما
مامان مهدیار
15 اسفند 91 14:16
سلام

چه خاطره قشنگی

انشالله همیشه زندگیتون مثل الان گرم باشه و محبتتتون نسبت به هم روز به روز بیشتر بشه

من که خیلی با خوندن این خاطره لذت برم

راستی عکسای پست قبلی گل پسر هم خیلی بانمک بود

بردیا جون رو از طرف من ببوس


*
مامان علی مرتضی
15 اسفند 91 23:56
سلام عزیزم انشالله همیشه باهم خوش باشین
حاتی
16 اسفند 91 13:15
پس من بودم سر امتحان تقلب می کردم تازه خودکارم نداشتم دیگه!!! ایشالا که زنده باشه...
زهره مامان آریان
17 اسفند 91 0:14
امیدوارم همیشه در کنار هم آرامش داشته باشید و زندگیتون گرم باشه


ممنون عزیزم
نسیم مامان اراد
18 اسفند 91 3:22
سلام دوست عزیز و جدید من.ممنون از اینکه به ما سر زدین و لینک کردین.انشاالله همیشه کانون گرمی داشته باشین.بردیای گلم رو ببوسین


ممنون عزیزم
فهیمه مامان سینا
18 اسفند 91 16:29
انشاالله همیشه زنده باشید و پاینده ... عکستونم قشنگ بود
مامان محمد و ساقی
19 اسفند 91 18:51
سلام دوست عزیز
خیلی خوشحال شدم که به وبمون اومدین.چه خاطره ی زیبایی ثبت کردین.امیدوارم همیشه عشقتون مستدام باشه و لحظه لحظه ی زندگیتون پر از شادی باشه.
با افتخار لینک شد آقابردیای خوشگل


ممنون ازمحبتت؛
مامان روژِینا
24 اسفند 91 0:24
به به من که خیلی لذت بردم واقعا درکت می کنم خیلی لذت بخشه که با کسی که دوستش داری ازدواج کنی اخه منم با کسی که دوستش داشتم ازدواج کردم ایشاا... سایه مرد صبور و مهربون و اروم زندیگیت همیشه و همیشه و همیشه بالای سر تو و پسمل نازت باشه

ممنون عزیزم
سارا مامان محمدرضا
4 مرداد 92 19:26
وای چه خاطره زیبایی! چه قدر لذت بردم. خیلی پست زیبایی بود. راستی اونی که گفتید دیگه دوستتون نیست فکر کنم حسودیش شده شوهرتون از اون خواستگاری نکرده اومده پیش شما. درسته؟ فکر کنم ترکیده نه؟ ممنون از اینکه بهمون سر زدید و اینهمه پیغامهای زیبا گذاشتید.خیلی خوشحالم کردید. ببخشید پایان نامه شوهرتون واسه دکتری هست یا فوق لیسانس؟



خواهش میکنم خانمی.قابل نداشت.آره خیلی حسود بود.شوهرم ارشده.
سارا مامان محمدرضا
6 مرداد 92 0:14
اتفاقا من و شوهرم هم ارشد رو تموم کردیم. ما هم تو ارشد هم کلاس بودیم درک میکنم. پایان نامه نوشتن خیلی زحمت داره. من پایان نامه خودمو که نوشتم و دفاع کردم بعد به شوهرم خیلی کمک کردم و بیشترشو خودم واسش نوشتم تا زود راحت شیم ایشالله شوهرتون موفق باشه. این روزا هم میگذره. آینده مهمه عزیزم. نگران نباش. راستی با 7 تا پست جدید آپم. بهمون سر بزنی خوشحال میشم.
سارا مامان محمدرضا
6 مرداد 92 0:18
اتفاقا من و شوهرم هم ارشد رو تموم کردیم. ما هم همکلاس بودیم. بعد از دفاع خودم, به شوهرم کمک کردم و بیشتر پایان نامشو خودم نوشتم تا زودتر راحت شیم. ایشالله شوهرتون موفق باشن. این روزهای سخت میگذره عزیزم. آینده مهمه. یه روز همه ی اینا واست خاطره میشه. مثه خاطره ی سختیای ما موقع پایان نامه نویسی.

ماهم با هم برای ارشد میخوندیم اما متاسفانه من قبول نشدم....ممنونم خانمی
سارا مامان محمدرضا
6 مرداد 92 0:19
راستی عزیزم با 7 تا پست جدید آپم. سر بزنی خوشحال میشم.


اومدم عزیزم...