عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

یه خاطره قدیمی

1391/12/17 10:45
نویسنده : مامانی
421 بازدید
اشتراک گذاری

پسر خوشگلم....شیرینی دنیای من.....همه ی وجودم.....

فردا هفت ماهت تموم میشه و وارد ماه هشتم زندگی زیبات میشی الان چند وقته که یاد گرفتی دستت رو به وسایل بگیری و بلند بشی.خیلی خوشت میاد که می تونی بایستی.تازگیها عاشق موهات شدی.یه شونه خوشگل داری که دستت میگیری و مدام موهاتو شونه میکنی.البته شما عاشق کشیدن موهای منو بابایی هم هستی.

حالا دیگه خیلی شیطون شدی.تند تند میای تو آشپزخونه و در سطل قند و برنج رو برمی داری وهمه جا رو به هم میریزی.دستت رو به کابینت و گاز میگیری وبلند میشی و تمام آشپزخونه رو طی میکنی.می ترسم آخرش بیفتی و اون دوتا دندون نازتو بشکنی.

امروز اینجا برف بارید.بردمت پشت پنجره که برف ببینی.تو هم دستتو میکشیدی به شیشه و جیغ میزدی.معمولا وقتی چیزی رو میخوای جیغ میزنینمی دونی چقد این جیغاتو دوست دارم.....

 امروز داشتم دفتر خاطراتتو میخوندم پسری من، آخه تا یک سالگیت همه رو تو دفتر برات نوشتم.غرق خاطره هات شدم نفسم، با همه سختی ها، گریه ها ، بیماریهاو شب بیداریها.....چقدر زود بزرگ شدی شاه من....

واقعا آدم نمیتونه باور کنه که اون جوجه فسقلی که اونقدر محتاج به مادر بود ، حالا اینقدر آقا و مستقل شده.....

عزیزم من تماشاچی مرد شدنتم....بزرگ شو....عاشقتم.

 

[جیگر مامانتپل مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

فاطی
17 اسفند 91 12:22
یادش به خیر چه زود بزرگ شدی عزیزم
فاطی
17 اسفند 91 12:23
قربونننننننننننننننننننت برم من
مونا
17 اسفند 91 12:24
فداش بشم.چه ماهی بوده.چه تپلی بوده
ناهید جوونی
17 اسفند 91 12:26
الهی.واقعا بچه ها زود بزرگ میشنقربونش برم چه سیبی دستشه
مامان حسام کوچولو
17 اسفند 91 17:40
سارینا
17 اسفند 91 20:42
سلاااااااام وای چه وب قشنگی دارین خوش به حالتون
مامان ایمان جون
17 اسفند 91 21:23
چه زود گذشت.حالا دیگه بردیا جونی برای خودش آقایی شده.خوش به حالت که همه خاطراتش رو نوشتی.حالا میخونی و کیف میکنی.موفق باشین.


ممنون زن عموجون
ابجی (آرمان)
17 اسفند 91 23:21
ای جانم چه قدر ناز
فهیمه مامان سینا
18 اسفند 91 16:24
قشنگ نوشتی واقعیاتو عزیزم
مامان كيارش
20 اسفند 91 11:25
سلام عزيزم. مي بيني ماماني همه خوشي ها و سختي ها و شب بيداري ها چه زود مي گذره. الان هم با ديدن اين شازده كوچولو كلي لذت مي بري و خدا رو شكر مي كني. مي گم برديا واسه خودش مرد شده نمي خواين برين خواستگاري

واقعا.......
مامان ایمان جون
21 اسفند 91 16:07
مامانی کجایی؟خبری ازت نیست؟
مامان روژِینا
24 اسفند 91 0:16
آخیییییییی چه خاطره قشنگی من که کلی لذت بردم و الان داشتم افسوس می خوردم که چرا من خاطرات دخملم و ننوشتم حتما از سال جدید این کارو می کنم ای جووووووووووووووونم عکساشو ببین چه کوچمولو بوده هاااااا و البته مثل همیشه ناااااااااااااز