یه خاطره قدیمی
پسر خوشگلم....شیرینی دنیای من.....همه ی وجودم.....
فردا هفت ماهت تموم میشه و وارد ماه هشتم زندگی زیبات میشی الان چند وقته که یاد گرفتی دستت رو به وسایل بگیری و بلند بشی.خیلی خوشت میاد که می تونی بایستی.تازگیها عاشق موهات شدی.یه شونه خوشگل داری که دستت میگیری و مدام موهاتو شونه میکنی.البته شما عاشق کشیدن موهای منو بابایی هم هستی.
حالا دیگه خیلی شیطون شدی.تند تند میای تو آشپزخونه و در سطل قند و برنج رو برمی داری وهمه جا رو به هم میریزی.دستت رو به کابینت و گاز میگیری وبلند میشی و تمام آشپزخونه رو طی میکنی.می ترسم آخرش بیفتی و اون دوتا دندون نازتو بشکنی.
امروز اینجا برف بارید.بردمت پشت پنجره که برف ببینی.تو هم دستتو میکشیدی به شیشه و جیغ میزدی.معمولا وقتی چیزی رو میخوای جیغ میزنینمی دونی چقد این جیغاتو دوست دارم.....
امروز داشتم دفتر خاطراتتو میخوندم پسری من، آخه تا یک سالگیت همه رو تو دفتر برات نوشتم.غرق خاطره هات شدم نفسم، با همه سختی ها، گریه ها ، بیماریهاو شب بیداریها.....چقدر زود بزرگ شدی شاه من....
واقعا آدم نمیتونه باور کنه که اون جوجه فسقلی که اونقدر محتاج به مادر بود ، حالا اینقدر آقا و مستقل شده.....
عزیزم من تماشاچی مرد شدنتم....بزرگ شو....عاشقتم.