امشب...
عزیز ترینم...هستی من...
نه به دیشب که تا ساعت ده شب تو کوجه بودی و نه به امشب که هنوز ساعت هفت نشده خوابیدی.بابایی هم که تو اتاقش مشغول درساشه و منم تلوزیون رو خاموش کردم و کتابمو خوندم.اما دلم خیلی گرفت.خونه ساکت و آروم بود.در واقع بیش از حد آروم بود.دلم بدجور گرفت.وقتی بیداری انقدر سرو صدا میکنی و انقدر صدام میکنی،« مامانی اینو ببین ...مامانی نگاه کن...دوباره نگاه کن ندیدی...بیا از نزدیک ببین...و...» که داد میزنم و میگم: تو دیگه نمیخوای بخوابی؟؟؟؟دیشب از دستت روانی شدم بس که کتاب برات خوندم و قصه گفتم و....لی امشب که به این زودی خوابیدی دلم بری صدات و بهانه هات لک زده...امشب یه عالم از ته دل واسه اوناییکه بچه ندارن دعا کردم.واقعا بچه شادی خونه است.بی تو هیچم بردیای من...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی