روزای اول ....
سلام به پسرک ناز و باهوش خودم...
این پست خبرای روزایی که تازه رسیدیم و بابایی هنوز برنگشته بود خونه....
یه روز من و بابایی تنهایی رفتیم صومعه سرا و برای شما یه کیک کوچولو گرفتیم تا دوباره کنار خانواده من برات تولد بگیریم.همون شب عمو ایوبم با خانواده اش اومدن اینجا و ما هم همون شب بدون آمادگی های لازم تولدت رو برگذار کردیم.خیلی خوب بود و بهت خیلی خوش گذشت.خاله ها ت و دختر عموهام حسابی برات رقصیدن و جیغ و دست وشادی به پا کردن.شما هم کلی رقصیدی.رقصت هم به این شکله که باسرعت زیاد دور خودت میچرخی و دستاتو توی هوا تکون میدی.من که عاشق رقصتم. فشفشه هم روشن کردی و با عمو تمام بادکنک هارو ترکوندین.شب خوبی بود و خوش گذشت...
یه روز هم با خانواده عمو ایوب رفتیم دریا.ساحل جفرود.هوا خیلی عالی بود و شما راحت بازی کردی.ورد زبونتم این بود که : من عمرا برم توی آب.کلی با عمو ایوب بازی کردی...
نهار هم بابایی برامون جوجه زد که خیلی خوشمزه شده بود.کنار دریا نهار خوردیم و بعدش دسته جمعی زدیم به آب جز خاله حاتی که مثل شما شنا دوست نداره.
بعدش رفتیم کنار یه رود خونه و همه ی لباسهای شنی رو توی آب شستیم که زن عمو و مامان جون کلی یاد قدیما کردن و بهشون خوش گذشت.اونجا باباجون و عمو شروع کردن به ماهی گرفتن.عمو یه ماهی گرفت که همونجا کباب کردیم و شما با ولع فراوان خوردی.
بابایی هم برامون بلال درست کرد که خیلی چسبید.
یه روز هم مامان جون آش ترش درست کرد و با خانواده عمو ایوب رفتیم کوهای آلیان و خوردیم و بازی کردیم و خوش گذروندیم.جای همه خالی.
حالا که بابایی رفته همش تو خونه ایم و به زور سرمونو گرم میکنیم.البته شما که نه.سرت حسابی شلوغه و اصلا وقت نداری.خدا کنه بابایی زودتر به نتیجه برسه و بتونه این پایان نامه سخت تموم کنه.راستی منم تصمیم گرفتم که برای ارشد بخونم و اگه تونستم آماده بشم امسال امتحان بدم.پسرکم میدونم واسه من و بابایی دعا میکنی....
دوستت دارم ماه من