عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

یه هفته است که خونه ایم...

1392/6/18 1:20
نویسنده : مامانی
735 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل ناز مامان...

                                   عسل خودم....

پسر مامانی همون طور که از پست های قبلی متوجه شدی الان یه هفته ای میشه که خونه ی خودمونیم.البته من انقدر دلم تنگ شده که انگار یک ماهه برگشتیم.هرچقدر که بیشتر اونجا میمونیم ،برگشتن و دل کندن سخت تر میشه...ولی خب، چه میشه کرد.اینجا همه چیز خوبه فقط دوریه که اذیت مون میکنه...منم خیلی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود.

 این بار از راه تهران برگشتیم.شما که مثل بابات خوش مسافرتی و اصلا توی راه اذیت نمیکنی البته شاید عادت کردی چون شما فقط ده روزت بود که ما راهی شمال و خونه ی مامان جون شدیم.اون موقع هم اصلا اذیت نکردی.فدات بشم الهی...عقب ماشین برات تخت درست میکنیم و راحت میخوابی.

عینکت خونه ی مامان جون جا مونده و توی راه به من میگفتی آفتاب داره داغونم میکنه.منم عینک خودمو دادم بهت:

بردیا

اینجا هم منجیله.چه بادی بود.کلی بازی کردی و با بابایی سنگ پرت کردی توی آب و کلی هم یاد دایی علی بودی:

بردیا

بردیا

بردیا

اینجا هم پارک ایوانکیه.که همونجا خوابیدیم.شما خیلی سردت بود و اینجوری خودتو پیچیدی که من کلی خوردمت:

بردیا

اینم توی پمپ بنزینه.عاشق اون گلا شدی و ژست گرفتی تا من عکس بگیرم:

بردیا

شب رسیدیم خونه.فرداش رفتیم خونه ی مادر جون.اونجا عموها و عمه عاطفه رو دیدیم و کلی ابراز دلتنگی و احساسات خوب و...

عصر که همه خواب بودن من و شما باهم کلی بازی کردیم.یه بازی بود که شما بهش میگی باریه "  پنج".اینجوری که من گوشیمو کوک میکردم وتا وقتی زنگ بزنه شما باید پنج مورد از موضوعی که میگفتم نام میبردی.اینارو گفتی که خیلی برام جالب بود:

اسم دختر: فاطمه - حاتی - عاطفه - مریم - حکیمه

اسم پسر: کاظم - حسام -آقا بردیا - دایی علی - پوریا

غذا: ماکارونی - عدسی - سوپ - قورمه سبزی - باقلا وارج (قاتق)

حیوون : شیر - گرگ - روباه -آهو - خرگوش

اسباب بازی: ماشین کنترلی - ماشین پلیس کوچولو - ماشین پلیس بزرگ - تراکتور -کتاب

رنگ : سفید - نارنجی - قهوه ای -سیاه - زرد

یه شب رفتیم شهر بازیه پروما که خیییییییییلی بهت خوش گذشت:

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

اینجارو ببین این سرسره بادی.نمیدونم چرا عاشقش شده بودی.حدود چهل دقیقه روش بازی کردی.نمدونی چه خنده ها میکردی.منم کمتر از تو نخندیدم.با تمام سختی از قسمت سرش میرفتی بالا و از پله هاش سر میخوردی:

بردیا

تلاش برای بالا رفتن.بدجور سر بود.

بردیا

بردیا

بردیا

بردیا

وبالاخره:

بردیا

بردیا

و آخرش که میخواستیم از اونجا بیایم بیرون،این نهنگ رو گذاشتی روی سرسره ی محبوبت تا کسی نره روش خرابش کنه!!!!

بردیا

واین هم در پایان.باورم نشد که همشو خوردی.از بس  فعالیت کرده بودی:

بردیا

دیشب هم رفتیم شهر کتاب و کلی کتاب خوشگل خریدیم که بعدا عکسها و توضیحاتشو میذارم.توی کتاب فروشی مثل دیوونه ها شده بودی.نمیدونستی کدوم کتابو بخری.خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر به کتاب علاقه مندی.من از وقتی توی وجودم بودی برات کتاب میخوندم.برات مثنوی،گلستان ،قرآن،شاهنامه و...میخوندم تا با کتاب دوست بشی.تازه همون موقع هم کتاب محبوبم ، یعنی کلیدر رو خوندم.خدارو شکر شماهم خیلی کتاب دوست داری و از این بابت از خودم راضیم وبه تو میبالم.خدارو شکر میکن که میتونیم تورو توی مسیر درستی قراربدیم.توی مدرسه ای که درس میدم هیچ کتاب بدرد بخوری نیست و شاگردای طفلکیم از این نظر واقعا در مضیقه ان.بچه های من به خاطر نبود کتاب هیچ علاقه ای هم به خوندن ندارن و من خیلی براشون غصه میخورم....امیدوارم انسان بزرگی بشی و بتونی دردهای بسیاری از مردمان دنیا دوا کنی....

داشت یادم میرفت...بردمت دکتر...پیش آقای دکتر بسیار خوبمون دکتر الله داد.دکتر کاملا شمارو معاینه کرد و شکر خدا عالی بودی وبالاخره وزنت یه تکونی خورد واز چهارده گذشتی.قدتم 96بود.میدونی که عاشق اون چوب بستنیهای دکترایی...به دکتر گفتی آقای دکتر به من یه چوب بدین.دکتر هم گفت: چرا چوب.وبهت یه پازل خوشگل داد و کلی کیف کردی.

بعد از مطب دکتر هم بابایی گفت بریم جیگر بخوریم.ولی شما درخواست پیتزا کردی و بابایی هم قبول کرد.قربون شکمت بشم من.از باباجون یاد گرفتی و با هر لقمه ای که میخوری مشتت رو میذاری روی زمین و میگی : کی میتونه مشت منو بلند کنه؟؟؟

بردیا

اینم روش بابایی برای غذا دادن به شما.جنگ بر سر مرغ سوخاری:

بردیا

 

عاشقتم بی نظیر من....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (41)

مامان حنانه زهرا
18 شهریور 92 2:53
به به عزیزم حسابی خوش گذروندین.مامانی عینک خیلی بهش میادعزیزم
بهار مامانه برسام
18 شهریور 92 5:03
چه پسمل نانازی هزارماشالله خداحفظش کنه مامانی گل ممنون که به ما سر زدی عزیزم با کمال میل با تبادل لینک موافقم شما ما رو با نام "برسام تنها دلیل زندگیم" لینک کن و به من بگو شما رو با چه نامی لینک کنم
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
18 شهریور 92 5:59
سلام بلا می سر خوب ایسی تی دست درد نکنی بابت تبریک تی جان قربان
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
18 شهریور 92 6:02
عزیزم میبینم که میری منجیل و دل ما رو اب میکنی من اونجا رو هم دوست دارم هم ندارم در کل حس خاصی نسبت به منجیل دارم اما هر بار که میریم شمال باید اونجا از ماشین یاده شم عشق من طوری مرغ سوخاری میخوری که گشنم شد اما خوب فهمیدم فردا شام چی بپزم از چه کنم چه کنم راحت شدم دلم خاست دیگهنوش جونت
فرزانه مامان آرین مهر
18 شهریور 92 6:31
سلام به سلامتی برگشتید سر خونه وزندگیتون درسته سخته ودلتنگ میشید اما هیچ جا خونه خود ادم نمیشه الان رشت هستید؟ عزیزم بردیا جون شیرین زبون با این عکسهای خوشگلت . فکر کنم وزنش یه کوچولو پایین باشه عزیزم قربونش برم ممنون که آپ می کنید خبرم میکنید .بووووس
مامان ایمان جون
18 شهریور 92 9:56
به به ایشالا همیشه به سفر و گردش و تفریح و بازی و پیتزاخوری!!! بترکی الهی!!!چه عکسی گذاشتی از کاظم آقا بنده خدا!!!
عرفان خان و مامان زهره
18 شهریور 92 11:22
سلام به بردیای عزیزم و مامان دلتنگش عزیزم همیشه به سفر و شیطنت و بازی و پیتزا و ... خیلی ژستهاشو دوست دارم مث همیشه ماه شده پسملمون
مامان عرفان
18 شهریور 92 12:17
به به عزيزم چه قدر اين لباسها بهت مياد
مامان عرفان
18 شهریور 92 12:17
پيتزا هم نوش جان
مامان عرفان
18 شهریور 92 12:18
توپ به اين بزرگي واي خداي من . اگه عرفان ببينه ميگه به من از اين توپها بخرين.
مامان عرفان
18 شهریور 92 12:18
برديا جونم قدر ماماني خوبت را بدون
مامان تارا و باربد
18 شهریور 92 12:43
سلام عزیزم رسیدنتون بخیر ایشالا همیشه به شادی و خوشی همه غذا های خوشمزه نوش جونتون عکسا رو ببین ماشالا به این پسری خوشتیپ لحظه های شیرینتون مستدام
پگاه مامان آرتین
18 شهریور 92 13:06
عزیزم عاشق کاراتم.عینک مامانو کش رفتی .شماوروجکا همه چیز ماروصاحب شدید قلبمونو عشقمونو وسایلمونو.ببوسش مامانی مهربون
مامان بردیا شیطون
18 شهریور 92 14:19
ای جوووووووووووووووووووووونم بردیا جونم همیشه به گشتن عاشق ژستات شدم بخدا خیلی عکسای قشنگی بود بردیا جونو به جای ما ببوس
ابجی (آرمان)
18 شهریور 92 14:34
ایشالله همیشه خوش باشی . قربونت برم من چه قدر این عینکه بهت مییاد
رضوان مامان رادین
18 شهریور 92 15:26
ای جانم...چقدر پسر کوچولو بازی کرده...حسابی بهت خوش گذشته ها خاله
مامان آرتین
18 شهریور 92 16:01
رسیدن به خیر، عزیزم حسابی خوش گذروندین گل پسرچه با حال مرغ سوخاری میخوره
سارا مامان محمدرضا
18 شهریور 92 18:49
وای چه عکسای خوشکلی. چقدر حال کردی. ای جان خصوصی داری گلم
بهار مامانه برسام
19 شهریور 92 0:02
__000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________** خانمی ممنون از محبتت شما هم با کمال میل و افتخار لینک شدید انشاالله همیشه به گردش و خوشی و شادی "عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است" انشاالله همیشه بهتون خوش بگذره
مامان راضیه
19 شهریور 92 0:09
سلام سلام خب خدا رو شکر که سفر به خوبی و خوشی گذشت و برگشتتون به خانه و کاشانه رو خیر مقدم میگیم ایشالا همه اش به گردش و خوش گذرونی و آفرین به این پسر خوب که هم خوش سفره هم خوب غذا خورده و مامانش و اذیت نمی کنه مامانی بردیا جون و از طرف ما ببوس
معصومه
19 شهریور 92 19:00
عزیزم خوبی مرسی اومدی پیشه من....دوستتون دارم بخدا همتونو اتفاقات که پیش اومده داغونم کرده و پشیمونم از محبت به دیگران.خدایا من نامهربانی بهم نمیاد. پسرت رو ببوس هوس پیتزا کردم خداییش انقدر خوشمزه میخوره قربونش برم من راستی یه سر دیگه به وبلاگ بردای بزن امروز اتفاقی جدید افتاده
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
20 شهریور 92 1:58
خصوصی گذاشتم
مامان ایدین
20 شهریور 92 3:12
خوش تیپ خاله ایشالا همیششه به گردش
مریم
20 شهریور 92 18:04
میشه به گردش وای عکساتون عالیه حرف نداره مخصوصا عکسی که با عینک انداخته قربون اون تیپ زدن ت به ماهم سربزنین خوشحال میشیم ها مگه باهم دوست نیستیم؟؟؟
مامان عرفان
21 شهریور 92 8:54
آقا برديا هر عينكي بزنه بهش مياد و دشمن كور كنه .
مامان عرفان
21 شهریور 92 8:55
به به منجيل
زهره ( مامان نازنین زهرا)
21 شهریور 92 9:37
سلام. خدارو شکر که سفرتون بهتون خوش گذشته. چقدر با عینک شما بامزه شده. معلومه که حسابی از سفرش استفاده کرده. چه ژست های شیکی گرفته گل پسر.
مامان سید عرشیا
21 شهریور 92 21:38
آفرین به بردیا جون که تو سفر شما را اذیت نمی کنه و آفرین به مامان بردیا که چه خوب و کامل شرح تمام وقایع را برای بردیا جون به یادگار میذاره
مامان بابای الیسا
22 شهریور 92 0:20
ای جونم که آفتاب داره داغونم میکنه شیرین زبون خاله انشااله همیشه به گردش و شادی عزیزم حسابی هم بهت خوش گذشت
مامان بردیا
22 شهریور 92 12:13
عزیزم چه عکسهای قشنگی ماه شدی ماه حسابی هم که خوش گذروندی میبینی خونه بودن هم یه مزیتهای دیگه ای داره امیدوارم همش بهت خوش بگذره قربونت برم
مامان عرفان
23 شهریور 92 10:21
برديا جون پيتزا هم نوش جونت .
مامان عرفان
23 شهریور 92 10:21
مامان برديا ؟ نيستي خانومم؟كجايي؟
ارغوان
23 شهریور 92 11:23
چه پست پرعکس و طولانی ای
الهام مامان علیرضا
23 شهریور 92 17:33
فدای پسر خوش مسافرت و خوش گذرون همیشه به گردش مرغ خوردنت خیلی با حال بود عزیزم.
نازی e
23 شهریور 92 18:15
بیا اینجا به دردت میخوره تو گوگل بزن "کپی پیست کن" بعد بیا کپی پیست کن e
پوریا
23 شهریور 92 18:21
اگه فروختمت ناراحت نشو ، چون هر کسي از به راهي نون در مياره ، ما هم از گل فروشي ...
پرهام ومامانش
24 شهریور 92 23:05
سلام عسیسممممممممم همیشه به گردش ببخش که نیومدیم بهت سر نزدیم حتی وقت اپ کردن وب خودومن نداشتیممممممممم مرسی که پیشمون اومدی
مامان حسام كوچولو
25 شهریور 92 0:36
به به چه خوش گذرونياي كرده آقا برديا
مامان آبتین
27 شهریور 92 8:27
وااااااااااااااای چه عکسهای زیبایی!!!!!!!!!!!!!1 عینکم خیلی بهش میاد
سجاد
27 شهریور 92 23:48
سلام . بیاین تو و آهنگ جدید کلاه قرمزی رو دانلود کنین
مامان علی مرتضی
31 شهریور 92 14:03
علی مرتضی منوکشت میگه مامان بریم پیشش با چه ذوقی به عکسا نگاه میکنه. اخ گفتی منجیل من یاد زیتون میفتم وای که چقدر هوس زیتون کردم منننننننن