یه هفته است که خونه ایم...
سلام به گل ناز مامان...
عسل خودم....
پسر مامانی همون طور که از پست های قبلی متوجه شدی الان یه هفته ای میشه که خونه ی خودمونیم.البته من انقدر دلم تنگ شده که انگار یک ماهه برگشتیم.هرچقدر که بیشتر اونجا میمونیم ،برگشتن و دل کندن سخت تر میشه...ولی خب، چه میشه کرد.اینجا همه چیز خوبه فقط دوریه که اذیت مون میکنه...منم خیلی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود.
این بار از راه تهران برگشتیم.شما که مثل بابات خوش مسافرتی و اصلا توی راه اذیت نمیکنی البته شاید عادت کردی چون شما فقط ده روزت بود که ما راهی شمال و خونه ی مامان جون شدیم.اون موقع هم اصلا اذیت نکردی.فدات بشم الهی...عقب ماشین برات تخت درست میکنیم و راحت میخوابی.
عینکت خونه ی مامان جون جا مونده و توی راه به من میگفتی آفتاب داره داغونم میکنه.منم عینک خودمو دادم بهت:
اینجا هم منجیله.چه بادی بود.کلی بازی کردی و با بابایی سنگ پرت کردی توی آب و کلی هم یاد دایی علی بودی:
اینجا هم پارک ایوانکیه.که همونجا خوابیدیم.شما خیلی سردت بود و اینجوری خودتو پیچیدی که من کلی خوردمت:
اینم توی پمپ بنزینه.عاشق اون گلا شدی و ژست گرفتی تا من عکس بگیرم:
شب رسیدیم خونه.فرداش رفتیم خونه ی مادر جون.اونجا عموها و عمه عاطفه رو دیدیم و کلی ابراز دلتنگی و احساسات خوب و...
عصر که همه خواب بودن من و شما باهم کلی بازی کردیم.یه بازی بود که شما بهش میگی باریه " پنج".اینجوری که من گوشیمو کوک میکردم وتا وقتی زنگ بزنه شما باید پنج مورد از موضوعی که میگفتم نام میبردی.اینارو گفتی که خیلی برام جالب بود:
اسم دختر: فاطمه - حاتی - عاطفه - مریم - حکیمه
اسم پسر: کاظم - حسام -آقا بردیا - دایی علی - پوریا
غذا: ماکارونی - عدسی - سوپ - قورمه سبزی - باقلا وارج (قاتق)
حیوون : شیر - گرگ - روباه -آهو - خرگوش
اسباب بازی: ماشین کنترلی - ماشین پلیس کوچولو - ماشین پلیس بزرگ - تراکتور -کتاب
رنگ : سفید - نارنجی - قهوه ای -سیاه - زرد
یه شب رفتیم شهر بازیه پروما که خیییییییییلی بهت خوش گذشت:
اینجارو ببین این سرسره بادی.نمیدونم چرا عاشقش شده بودی.حدود چهل دقیقه روش بازی کردی.نمدونی چه خنده ها میکردی.منم کمتر از تو نخندیدم.با تمام سختی از قسمت سرش میرفتی بالا و از پله هاش سر میخوردی:
تلاش برای بالا رفتن.بدجور سر بود.
وبالاخره:
و آخرش که میخواستیم از اونجا بیایم بیرون،این نهنگ رو گذاشتی روی سرسره ی محبوبت تا کسی نره روش خرابش کنه!!!!
واین هم در پایان.باورم نشد که همشو خوردی.از بس فعالیت کرده بودی:
دیشب هم رفتیم شهر کتاب و کلی کتاب خوشگل خریدیم که بعدا عکسها و توضیحاتشو میذارم.توی کتاب فروشی مثل دیوونه ها شده بودی.نمیدونستی کدوم کتابو بخری.خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر به کتاب علاقه مندی.من از وقتی توی وجودم بودی برات کتاب میخوندم.برات مثنوی،گلستان ،قرآن،شاهنامه و...میخوندم تا با کتاب دوست بشی.تازه همون موقع هم کتاب محبوبم ، یعنی کلیدر رو خوندم.خدارو شکر شماهم خیلی کتاب دوست داری و از این بابت از خودم راضیم وبه تو میبالم.خدارو شکر میکن که میتونیم تورو توی مسیر درستی قراربدیم.توی مدرسه ای که درس میدم هیچ کتاب بدرد بخوری نیست و شاگردای طفلکیم از این نظر واقعا در مضیقه ان.بچه های من به خاطر نبود کتاب هیچ علاقه ای هم به خوندن ندارن و من خیلی براشون غصه میخورم....امیدوارم انسان بزرگی بشی و بتونی دردهای بسیاری از مردمان دنیا دوا کنی....
داشت یادم میرفت...بردمت دکتر...پیش آقای دکتر بسیار خوبمون دکتر الله داد.دکتر کاملا شمارو معاینه کرد و شکر خدا عالی بودی وبالاخره وزنت یه تکونی خورد واز چهارده گذشتی.قدتم 96بود.میدونی که عاشق اون چوب بستنیهای دکترایی...به دکتر گفتی آقای دکتر به من یه چوب بدین.دکتر هم گفت: چرا چوب.وبهت یه پازل خوشگل داد و کلی کیف کردی.
بعد از مطب دکتر هم بابایی گفت بریم جیگر بخوریم.ولی شما درخواست پیتزا کردی و بابایی هم قبول کرد.قربون شکمت بشم من.از باباجون یاد گرفتی و با هر لقمه ای که میخوری مشتت رو میذاری روی زمین و میگی : کی میتونه مشت منو بلند کنه؟؟؟
اینم روش بابایی برای غذا دادن به شما.جنگ بر سر مرغ سوخاری:
عاشقتم بی نظیر من....