پنی سیلین...
کوچولوی مامان...
عروسک مامان...
پسر مامان...
فدای چشمات بشم.خوبی؟همون طور که از عنوان این پست فهمیدی, بالاخره این پنی سیلین نامرد رو نوش جون کردی و دیگه مقاومت من فایده ای نداشت.چند روز میشه که سرما خوردی و کمی آّبریزش داشتی.منم بهت شربت سرماخوردگی میدادم.چون تب و عفونت نداشتی ما هم دکتر نبردیمت.اما این دو شب اخیر خیلی بینی ات کیپ شده بود و نمیتونستی نفس بکشی.با گریه از خواب بیدار میشدی و از اون بینی ناز و خوشگل و بوسیدنیت خون میومد.واسه همین دیروز بردیمت دکتر.اینجا توی فریمان روزهای تعطیل دکتر نیست و ما مجبور شدیم ببریمت اورژانس.اینم از مضرات زندگی در شهر کوچیکه دیگه.من و بابایی به خاطر کارمون اینجاییمو قرار گذاشتیم وقتی زمان مدرسه رفتنت رسید بریم مشهد زندگی کنیم.خلاصه....کلی واسه دکتر شیرین زبونی کردی و منم التماس کردم که آمپول ننویسه , اما فایده نداشت و دکتر گفت برای خودت بهتره که زودتر خوب بشی , چون مهد هم میری بچه های دیگرو مریض نکنی....
با بابایی قرار گذاشته بودین که اگه دکتر برات آمپول نوشت و شما گریه نکردی برین و یه اسباب بازی به انتخاب خودت بخری و اگه فقط دارو داد همین جوری بیایم خونه.وقتی فهمیدم باید آمپول بزنی بهت گفتم : مامانی به فکر اسباب بازی باش.گفتی : نه ممنون...به فکر خونه ام...
خلاصه دوتا آمپول زدی یه پنی سیلین و یه دگزا.نمیدونی چقد مرد بودی.خودت رفتی روی تخت دراز کشیدی و شلوارتو باز کردی.من صورتمو به صورتت چسبوندم و بابایی هم پاتو نگه داشت.وقتی آمپول میزد خیلی آروم فقط میگفتی : آخ..وای....فدات بشم الهی.من که بند دلم پاره شده بود.ولی تو واقعا مرد بودی.مثل دایی علی , خیلی مغروری و در این موارد اصلا حاضر نیستی ضعف نشون بدی.بعدش بهت گفتم اگه دوست داری گریه کن و تو هم با یک بغض معصومانه ای یه ذره گریه کردی و گفتی : چرا دوتا بود؟؟؟قربونت برم .سر ظهر جمعه همه ی مغازه ها هم تعطیل بود و نتونستی چیزی بخری و قراره که امروز که بابایی میاد دنبالت برین بخرین.
پسرم...بردیای من..تو شاهکار خلقتی...
هر وقت خواستی بدونی چند تا دوستت دارم
انگشت بذار رو نبضت
اون موقع می بینی دوست داشتنم تمومی نداره
اینم پسرک مریض من :
فدای اون چشما و دستای بی حالت بشم
چقدر دلم بارون میخواد.....