چله نشین عشق توام...
خدایا...
مستجاب کن دعای مادری را که هیچ آرزوئی
جز خوشبختی و هیچ هدیه ای جز عشق و محبت
برای فرزندش ندارد …و شاید … فرزند هرگز نداند !
بردیای ناز من چهل ماهه شد....
به این مناسبت زیبا من و بابایی یه جشن خیلی کوچولو برات گرفتیم که خیلی خوشت اومد و حسابی سورپرایز شدی.فدای اون خنده های قشنگت بشم..فدای لحظه لحظه های بودنت بشم من...
با هیچ کلمه ای نمیتونم لذت حضورت و شیرینی و زیبایی که تو به زندگیمون دادی رو وصف کنم...فقط خدارو شکر که نعمت بی نظیری مثل تو به ما هدیه کرده....
این ساعتو خیلی دوست داری چون با نور لیزری عکس باب اسفنجی رو روی در و دیوار میندازه و کلی حال میکنی :
اینم کادوهای ناقابل پسرکم:
مبــــــــــــــــــــــــــــارکت باشه گلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
پسرم حالت خیلی بهتر شده و منم به توصیه های دوستام عمل کردم و حسابی بهت رسیدم.الانم خیلی خوشحالی چون خاله حاتی توی راهه و داره میاد که تا عید غدیر پیشمون بمونه.
یه خبر دیگه.....کلاسم جدا شد و من الان فقط معلم پایه ی ششمم.ماجرا هم از این قراره که یه خانم معلم اومدن مدرسه ی ما که پشتشون خیلی گرم بود و به بچه های بالا وصل بودن و امر کردن که فقط پایه ی پنجم درس میدن و همون خانمی که دستور ادغام این کلاس رو داده بودن دوباره دستور جدایی رو صادر کردن و به این ترتیب منم از شر این کلاس خلاص شدم.....
امشب هم با خانواده عمو شفیعی رفتیم کنسرت " خواجه امیری "...با اینکه علاقه ی چندانی به صداش نداشتم ولی شب خوبی بود و بهمون خوش گذشت.شما هم کلی دست زدی و از اونهمه رقص نور و صدا حسابی هیجان زده شده بودی...
به نظر من خواننده اول، شجـــــــــــــــریان، بعدش قربانی،عقیلی و همایون....
یه ماجرای فوق العاده احساسی هم با هم داشتیم که نمیگم....
یه شب همکار بابایی با خانواده اش اومدن خونه ی ما..من مشغول آماده کردن غذا و پذیرایی بودم که دیدم شما سفره نون رو برداشتی و با پنیر حسابی مشغول خوردنی اونم وسط حال....اینم از تاثیرات سندروسه دیگه...
پسرک شیرینم امیدوارم کنارت باشیم و چهل سالگیتو جشن بگیریم...به امید اون روز...
.: عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون تا این لحظه ، 3 سال و 4 ماه و 0 روز و 17 ساعت و 12 دقیقه و 0 ثانیه سن دارد :.