از قربان تا غدیر...
ســـــــــــــــــــــــــــلام...
به بردیا جونم...
به دوستای بهتر از گلم...
اول از همه عید غدیر از طرف یه سیده که من ـمامانی بردیاـ باشم مبارک.امیدوارم ایامتون سرشار از شادی و سلامتی باشه.بعدش هم از همتون خیلی خیلی ممنونم که 40ماهگی بردیا جونمو تبریک گفتید...
پریشب توی اخبار تعداد سادات کشورمون رو اعلام میکرد.وتعداد اونهایی که مادراشون سیدن.کلی ذوق کردم که : آخجون بردیای منم شمردنا....
از قربان تا غدیر خاله حاتمه پیشمون بود و من و شما خوشبخت.ده روزه که مهد نرفتی و تا لنگ ظهر خوابیدی و همش یه نفر بوده که هردستوری دادی انجام بده و پای ثابت بازیهات باشه.حالا امروز باید بری مهد.البته مطمئنم که اذیت نمیکنی.فقط نگرانم که اذیت بشی.یه سوسمار پارچه ای خریدی و کلی ذوق داری که ببریش مهد و زهراجونو بترسونی...
با حاتی که خداحافظی میکردی بهش گفتی : تا استادت گفت زنگ ریاضی تمومه برین بازی،شما سریع سوار اتوبوس شو بیا پیش من...
یه روز با حاتی بد اخلاقی میکردی.بهت میگم مامانی مگه خالتو دوست نداری؟
گفتی: چرا...ولی حاتی دیگه قدیمی شده الان فاطی خوبه ...
دیروز نزدیک سی تا مهمون داشتیم.عموها و عمه ها ی شما و اقوام بابایی بودن.برای تبریک عید اومدن پیشمون.از شیطونی های شما و بچه ها که خونه رو زیرورو کردین عکسی ندارم.البته زن عمو خیلی عکس انداخت.اگه دوست داشتین شاید توی وبلاگ ایمان جون چندتایی عکس ببینین.
سرسفره رو کردی به بچه ها و میگی : هرکس غذاشو زودتر بخوره بهش اسباب بازی میدم...
فدات بشم دیروز خیلی پسر خوببی بودی.اصلا با کسی دعوات نشد و سخاوتمندانه اسباب بازیهاتو به همه دادی...اینم چندتا عکس که در حال بازی با حاتی هستی...
اینم عکس کلاس ادغام شده:
اینم کلاس جداشده: