نون و پنیر
پرستوی ناز من. . .
توی این هفته شما عاشق نون پنیر شدی.آخر شب که مسواکتم زدی و به قول خودت روی ما -من و بابایی - بپر بپرتو کردی , یه دفعه هوس نون پنیر میکنی.اونم نه ساندویچ...فقط لقمه لقمه.... فقط مامانی بیاره... دیشب که هوس نون پنیر کردی بابایی گفت : پسرم من برات می آرم.شما گفتی : نه بابایی شما بخواب . بعد رو به من کردی و میگی: مامانی بگو مادرش براش میاره
امروز صبح که بابایی رفت مدرسه, من کنارت دراز کشیدم که خوابم برد.ساعت هفت ونیم با صدای گریه ی تو از جا پریدم.فکر میکنی چرا گریه میکردی؟؟؟؟چی میخواستی؟؟؟؟نون پنیر...من نون پنیر میخوام.پا شدم یه لقمه واست آوردم.گرفتی دستت و خوابیدی.تا خواستم از دستت بگیرمش دوباره بیدار شدی یه گاز زدی و دوباره خوابیدی....اینم حکایت نون و پنیر
جوجه ی من . . . .
یه هفته ای میشه که دل دردهای خفیفی داری.امروز از دکتر فرهت وقت گرفتم که ببرمت یه چک آپ کلی بشی.خیالم راحت بشه.شکر خدا یه کم وزنت اضافه شده.خیلی خوشحالم.مامانی , همه ی سعیمو میکنم که مدرسه رفتنم به تو آسیبی نرسونه.حالا هم که مامان جون وبابا جونت تصمیم گرفتن خونه رو بدن رهن و بیان اینجا پیش ما.دعا کن یه مشتری خوب پیدا بشه و تو از مهد رفتن راحت بشی...
راستی پسرم برات نگفتم که پاهام و کمرم چقد درد میکنه .میترسم دیسک کمر باشه.امروز منم میخوام برم دکتر....همش شد آه و ناله
پسرم عاشقتم . . .